Thursday, 22 December 2011

اسباب کار

تا حالا همه نوشته هام پشت میز غذاخوری، روی مبل یا تخت، رو کابینت های آشپزخونه، تاب گوشه حیاط، توی استارباکس و کتابخونه های مختلف به نگارش کشیده می شد. تا اینکه بالاخره چند روز پیش به پیشنهاد جان صدیقی میز کاری رو برای خودم یه گوشه اتاق دست و پا کردم. دیروز هم اولین روزی بود که رسما پشت اون نشستم و مطلبی نوشتم. با اینکه اتاق نشیمن ما به همه چیز شبیه الا محل کار ولی وجود این میز یه جورایی به نوشتن من رسمیت میده. تو این فضای  127 در 46 سانتی خیلی از ناممکن ها مقدور میشه، هفت کشوی این میز کهربایی قد هفت اقلیم غنیه و پایه های نقره ای استوانه ایش تحمل بارغم واژه های معمول منو داره. یه میز دست دومه که از کس دیگه به من رسیده، البته برای اولین میز کار از کافی هم چند سطح بالاتره. با این حال با خودم عهد کردم هر وقت کتاب دومم به چاپ رسید یه میز کار مشتی خودم رو مهمون کنم. اینم اینجا نوشتم نه که اگه اون روز رسید میز جدید فراموش نشه، بلکه برای یادآوری این که همین میز معمولی  چقدر بهم توهم مهم بودن و فرصت نوشتن میده

© All rights reserved

Monday, 28 November 2011

مرهم ازعطار

آن شب هم بعد از اینکه از مهمونی برگشتیم از کثرت معمول نصایح دوستان منگ بودم. شک و شبهه خودم در صلاح راهی که انتخاب کرده بودم به اندازه کافی فکرم را درگیر کرده بود، نمک پاشی دوستان مسلما کمک نمی کرد. البته مطمئن هستم که اطرافیان از روی خیرخواهی مرا به بازگشت به تدریس در دانشگاه و یا اشتغال به داروسازی ترغیب می کردند. به قولی "دوست آنست که بگریاند نه آنگه بخنداند"! ولی مطلبی که دوستان دقت نمی کردند آرامش و خوشحالیی بود که قدم گذاشتن در راه نویسندگی برایم به ارمغان آورده بود و گرچه از شغلم استعفا داده بودم ولی بی کارهم نبودم 

به هر حال آنشب پر از احساس گناه از اتلاف وقت و راه مستقیم را به صورت زیگ زاگ پیمودن مهمان ملکه بی خوابی ها بودم. تصمیم گرفتم کمی کتاب بخوانم. بدون هدف دست انداختم و اولین کتابی که بدستم آمد (کتاب منطق الطیر عطار) برداشتم و مشغول خواندن شدم

به نکاتی در مقدمه کتاب (بتصحیح و مقدمه دکتر جواد مشکور) برخوردم که من را با خودم آشتی داد. دریافتم که در مسیر زندگی راه مستقیم و غیر مستقیم معنی ندارد. بخش عظیمی از منطق، درک، خواسته ها و برداشت های اکتسابی مدیون تجارب زندگی و راهی است که پیموده شده. انتخاب شاهراهی عریض یا کوره راهی پر پیچ و خم مهم نیست. مهم به پیش رفتن است

******

 پیشه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری شاعری که هنر خود را وسیله ارتزاق خود نساخت، عطاری بوده. عطار در آن روزگار کسی را می گفتند که اصناف داروها را بفروشد یا بسازد، داروساز کنونی. وی افکار و عرفان خود را در قالب نظم و نثر به رایگان در اختیار همگان می گذاشته

 عطار در خسرونامه می گوید

بمن گفت ای بمعنی عالم افروز     چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بهر تن هر ناتوان است      ولیکن شعر و حکمت قوت جان است

و بعد اشاره به کتاب قانون شیخ الرئیس ابوعلی سینا در علم طب کرده می گوید

 اگر چه طب بقانون است اما       اشارت است در شعر و معما

 و باز در ناصر خسرو می گوید که نظم مصیبت نامه و الهی نامه (مثنویات عطار در تصوف) را در داروخانه آغاز کرده

مصیبت نامه کاندوه نهانست         الهی نامه کاسرار عیانست
بداروخانه کردم هر دو آغاز         چه گویم زود رستم زین و آن باز
بداروخانه پانصد شخص بودند     که در هر روز نبضم می نمودند

******

 احساس آرامش کردم. هیچ کسی بهتر از عطار نمی توانست چشم مرا بروی واقعیت باز کند. به تصمیم اعتماد کردم و راهم را باور

ممنون عطار جان 


© All rights reserved

Sunday, 22 May 2011

خاطراتی از کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستر

دومین بخش بزرگداشت روز فردوسی، در هفدهم ماه مه  با همکاری کتابخانه جان رایلندز (منچستر) برگزار شد. این کتابخانه وابسته به دانشگاه منچستر و یکی از زیباترین کتابخانه های انگلستان می باشد. معماری ومجموعه کتابهای نفیس این کتابخانه شهرت جهانی دارد.

در ابتدا فرصتی بود تا با معماری و تاریخچه ای از بنای ساختمان آشنا شویم. در این قسمت خلاصه ای از زندگی نامه خانم رایلندز (بنیانگذارکتابخانه) و علاقه اش به علم و هنر را هم شنیدیم.  سپس به سالن نمایشگاه دائمی این کتابخانه رفتیم وغرقه های مخصوص را از نزدیک تماشا کردیم. از جمله دیدنی های این بخش نفیس ترین شاهنامه کتابخانه بود که گفته میشد متعلق به پادشاه عود (احتمالا از پادشاهان هندوستان) بوده

پلکان پر شکوه پیچی را در پرتوی روشنی چراغهای قدیمی و نوری که پنجره هایی با نقوش سربی بدرون می ریخت پیمودیم و سالن اصلی مجلل با سقف بلند مزین به نقاشی های ویترای و مجسمه های سنگی بزرگان دین مسیحی، نویسندگان و شعرا را با تحسین پشت سر گذاشتیم.

پس از بازدید ازقسمت های عمومی کتابخانه وارد اتاقی پشت درهای قفل شده شدیم. روی میز بزرگی در وسط اتاق گنجینه ای متشکل از چند کتاب قدیمی گسترده شده بود؛ مسئول آنها یکی یکی کتابها را ورق میزد و سخنانی در مورد هر یک می گفت. دو کتاب اول از کتب لاتین مجموعه جان رایلندز بودند. اولین کار کتابی خطی نوشته شده بروی پوست با نقوشی زیبا و مزین به هنر تذهیب بود. کتاب دوم نمونه ای ازکارهای قدیم چاپ سنگی و در رابطه با تاریخ انگلستان بود. معرفی این کتاب ها مقدمه ای برای صحبت پیرامون مجموعه فارسی کتابخانه شد. نکته جالب توجه اینجا بود که جان رایلندر حدود پانصد جلد کتاب لاتین و هزار جلد کتاب فارسی را دارا می باشد.

دو کتاب فارسی که موفق به دیدارشان شدیم بنام عجایب المخلوقات از قزوینی بود. هر دو کتاب دارای خطی بسیار زیبا و نقوشی افسانه ای  بودند. تصاویر یکی از کتاب ها از کرات و اشکال آسمانی شروع میشد به اشکال حیوانات وموجودات نیمه موهوم و نیمه اساطیری می رسید و به حشرات ختم میشد.نقشه دنیا با ذکر نام خلیج فارس در یکی از همین کتاب ها توجه جمعی را بخود جلب کرد.

جالب اینجا بود که با گذشت قرن ها تصاویرتازگی خود را حفظ کرده بودند و رنگ ها به نحوی زنده به نظر می رسیدند که گویی به تازگی آفریده شدند. نکته قابل تامل دیگر این بود که برخی از صفحات قسمت هایی بوضوح برای تصویر آماده شده داشتند که ناتمام مینمود و جز پس زمینه ای به نقره ای رنگ آمیزی شده چیزی در آنها دیده نمیشد. چه عاملی باعث ناتمام ماندن این کتب شده بود؟

 سه نمونه از شاهنامه های کتابخانه و خمسه نظامی هم در میان کتبی بود که شانس دیدنشان را داشتیم. برگ های یکی از شاهنامه ها گرچه ترمیم شده بود ولی آثار آسیب از کپک در برخی از صفحات نمایان بود. با کلامی پیرامون اهمیت نگهداری از این گنجینه ها برای نسل های بعدی زمان بازدید هم به پایان رسید.




© All rights reserved

Tuesday, 17 May 2011

Saturday, 23 April 2011

I'm 5776913

This year I'm running for the Cancer Research race for life UK's Race for Life Manchester (Heaton Park) 5k on (Sunday): 10 July 2011 at 11:00.
I'm very excited about it :)

Tuesday, 19 April 2011

صحبت هایی برای رادیو


بخشی از نامه چارلی چاپلین به دخترش
++++++++++

دخترم جرالدین! گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه و یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: من هم از آنها هستم. تو واقعا یکی از آنها هستی.هنر قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد،اغلب دو پای او را می شکند. وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه ی پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم. آنجا بازیگران مانند خویش را خواهی دید که از قرنها پیش زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو هنرنمایی می کنند.اما در آنجا از نور خیره کننده ی نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولی ها تنها نور ماه است.نگاه کن، آیا بهتر از تو هنرنمایی نمی کنند؟ اعتراف کن.دخترم…همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز در خانواده ی چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده که یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس را ناسزایی بگودخترم جرالدین! چکی سفید برای تو فرستاده ام که هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک فرد فقیر گمنام می باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد.جستجو لازم نیست.این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسوس پول، این فرزند شیطان، خوب آگاهم…….
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

Thursday, 14 April 2011

دانش و بینش

 چشم، آماده میشم که یکی دو دقیقه در مورد دانش و بینش صحبت کنم
_______


دانش اکتسابی و بینش ذاتی است. ضمن آنکه این دو ماهیتی جدا از هم دارند، مسلما بی ارتباط به یکدیگر هم نیستند. بینش آدمی را تشته تحصیل دانش می کند و متقابلا دانش می تواند به ارتقاء سطح ینش بینجامد. البته این دو لازم و ملزوم یکدیگر نیستند. چه بسا دانشمندانی که بر اندوخته های علمی خود افزوده اند ولی بینشی پست دارند. از این میان می توان به جنایات یا مطالعات غیر اخلاقی آلمان نازی بروی یهودیان نام برد. همینطور بوده اند خردمندانی که تحصیلات دانشگاهی نداشته اند

بینش در مقابل تغییر مصون تر است و عقل خیلی راحت تر تحت تاثیر شرایط و احوالات محیطی و روحی قرار می گیرد به عنوان نمونه می شود از آزمایشهای میلگرم (در رابطه با نشخیص کوناه ترین خط در میان مجموعه ای از خطوط نام برد که افراد تحت تاثیر قضاوت دیگران به سادگی گزینه ای را که می دانستند اشتباه است انتخاب می کردند). در ادبیات ایران بیشمار به پیروزی احساس بر عقل در دوران عاشقی اشاره شده. به عنوان نمونه به شعری از سعدی بسنده می کنیم

زانگه که بر صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتی ام پرده برافتاد
گفتیم که عقل از همه کاری به در آید
بیچاره فرو ماند چو عشقش به سر افتاد
شمشیر کشیده ست نظر بر سر مردم
چون پای بدارم که زدستم سپر افتاد
در سوخته پنهان نتوان داشت آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت به در افتاد
با هر که خبر گفتیم از اوصاف جمیلش
مشتاق چنان شد که چو من بی خبر افتاد
هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست
کان کز غم او کوه گرفت، از کمر افتاد
صاحبنظران این نفس گرم چو آتش
دانند که در خرمن من بیشتر افتاد
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد


© All rights reserved

Saturday, 26 March 2011

دل نوشته ای به یاد سلمی

در آهنی، بزرگ دبیرستان سعدی باز شد و سیل دانش آموزانی که اولین روز درسی رو پشت سر گذاشته بودند به همه سو روان. تازه به مشهد آمده بودیم و هنوز خیلی با خیابونهای شهر آشنایی نداشتم. به محل توقف مینی بوسی که از نزدیکهای خونه رد میشد، رفتم. گویا خیلی سریع خودم رو به ایستگاه رسونده بودم، چون مینی بوس نسبتا خالی بود. چهره دختری که روی آخرین ردیف صندلی دو نفره ای نشسته بود و برام دستی تکون داد، آشنا اومد، هم کلاسی جدیدم بود. کنارش نشستم، اسم و محل زندگیمون رو با هم رد و بدل کردیم. گفت "از فردا با هم برگردیم". با اون جملش حس غریبه بودن رو ازم گرفت و به جاش یه دوست بهم داد

اون روز اولین روز دوستیمون بود. دوران غریبی از تاریخ ایران رو با هم گذروندیم. گاهی با هم خندیدیم، گاهی گریه کردیم، گاهی از وحشت لرزیدیم وگاهی هم شجاعت پیشه کردیم ولی همیشه دوست هم باقی موندیم حتی بعد از اینکه از ایران رفتم. پشتکارش بی نظیر بود و درکش از اوضاع و احوال اطراف بینش خاصش رو نشون میداد. آخرین باری که دیدمش تابستون پارسال بود. شهر تا خرخره مسلح بود. زودتر از اون به کافی شاپ محل قرارمون رسیدم ولی وحشت بارون خیابون و نگاههای غرق در نفرت که همه چیز را زیر نظر داشت مانع از پیاده شدنم از ماشین شد. بهش زنگ زدم و ازش خواستم که کمی پایینتر ملاقاتش کنم. دیدنش مثل همیشه شیرین بود. از اینکه مجبور بودیم از خیر کافی شاپ همیشگیمون بگذریم خیلی راضی نبود. گفتم نگران نباش قول میدم دفعه بعد تو اون کافی شاپ قرار بگذاریم

وقتیکه خبر بیماریش رو شنیدم باهاش تلفنی صحبت کردم. تو آخرین تماس تلفنیمون به نفس نفس افتاده بود و سخت میتونست صحبت کنه، ولی حتی تو اون حال هم باز حوصله گپ زدن با منو داشت. هنوز هم پر از امید بود. یادمه که بهش گفتم که میدونم که این بیماری سختیه، ولی این رو هم میدونم که تو خیلی ارادت قویه و میتونی پشت این بیماری رو به خاک بزنی، خندید

افسوس که سلمی عزیز برخلاف چند دوره مداوا، روز پنج شنبه (27 خرداد 89، ساعت یازده شب) پس از هشت ماه مبارزه با بیماری از دنیا رفت

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
خوشحالم که فرصت داشتیم که به هم بگیم که چه دوستهای خوبی برای همیم
ممنون از دوستیت در تمام این سالها
روحت شاد
بدرود
© All rights reserved

سیکل

به خانه متروکی سر زدم که زمانی سر و صدا آنجا زاد و ولد میکرد. شوق از دیوارهایش بالا میرفت و هیجان از بین آجرهایش میجوشید. مکانی که میشد در آن دردها را مثل کفشی کند و در گوشه ای منتظرشان گذاشت، داخل شد و نرم رو سنگ فرشهای خنکش قدم گذاشت. آه! چه موهبتی بود مماسی سنگ با تاولهای ترکیدۀ فشار و خستگی. در اتاقهای تو در تویش میشد که پرواز کنی، در هوا چرخ بزنی و آرام در حیاط خلوت چهارگوشش که کبوتری هم در آن لانه داشت، فرود بیایی. هیچ کسی دلشوره را در دلت نمینداخت که مواظب باش! گویا هیچ قانونی آنجا معتبر نبود، حتی فانون جاذبه. چه خوب بودی و چه بد، همیشه آغوشی بود برای تنهایت و عصاره قلبی برای تیمار زخمهای که زندگی با حوصله بر پیکرت خالکوبی کرده بود. دستی بود که بقچه غربت روی دوشت را بگیرد، آن را روی خاک باغچه بتکاند و به جایش تحفۀ در ترمه پیچیده شده قربت را بگذارد. در چله سرما درخت دوستی در حیاط آن خانه به شکوفه مینشست، چقدر نوبر میوه اش را دوست داشتم. گاهی که از خانه بیرون میامدیم و در خیابان قدم میزدیم، خنده های ما بهار را زیر پوست درختهای معرفت کنار جاده که سرما خوابشان کرده بود تزریق میکرد
...
ولی امروز آن خانه تنها تر از همه تنهایی ها بود، ماندن در حصار دیوارها بود و خفگی قبر را زیستن. جز ثانیه ای چند دوام نیاوردم. بیرون زدم. ولی برخواهم گشت. اینبار جرعه ای آب به درختش خواهم داد، تکه ای نان برای کبوترش ریز خواهم کرد و شاخه ای گل سرخ را برپله های ایوانش خواهم گذاشت تا این غمگینی محض را شاهدی دگر نباشد
برخواهم گشت
© All rights reserved

Profoundly down

Red, brown and yellow stained foliage were taking over the whole garden. The shallow layer of the rainfall collected at the bottom of the empty swimming pool was green with algae.

A girl in a white cotton dress was sitting next to the drained pool with her bare legs dangling in the void beneath. Staring at a point faraway, except for the occasional hand movement to wipe off a teardrop, she remained still. The insipid autumn’s sun glowing on her dark, long hair tried hopelessly to split open the sorrow that was cocooning around her. But it was too late.

Sadness is a talented hunter; once it captures a chase it won’t let go until its sharp teeth gnaws away the hunt’s mountain of entity into a pile of insignificant gravels. Misery’s lure will end up like a fly trapped in a spider web; each nudge makes them more restrained. Maybe this fate is intended for everyone who falls onto the surface of the quicksand of life. Or maybe this is the by-product of grief’s lethal love for people.



پر از دلتنگی

درختای باغ کم و بیش سبزیشون رو از دست داده بودن و شادابی برگاشون به لکه های قرمز، زرد و قهوه ای آلوده شده بود. کنار استخرخالی که یک لایه کم قطر آب لجن گرفته کفش رو میپوشوند نشسته بود و پاهاشو رو تو گودی خشک اون آویزون کرده بود. به نقطه ای دور ماتش برده بود، جز وقتی که دستش رو برای پاک کردن قطره لغزان اشکی بالا میبرد، حرکتی نداشتآفتاب کم جون پاییز مستقیم رو سرش می تابید و بیهوده سعی داشت که با مُشت و مزاق کردن اونو از غمی که دورش پیله می بست آزاد کنه. ولی برای رهایی دیر بود، غم شکارچی ماهریه و دلی که به دامش افتاد مثل صیدی تو تار عنکبوته. هر تقلائی بیشتر گرفتارش میکنه. تا گردن تو باطلاق اندوه فرو رفته بود، زمان به قصد دستگیری استخاره میکرد و در این میان ماتم باوفاترین یار باقی ماند________________در سایت زیر به "مشت و مزاق كردن" که یک اصطلاح خراسانی است و به معنی شوخي هايي كه با حركت دست و بدن اتفاق ميافتد، برخوردم. با تشکر از آقای احمدی فرد برای این آموزشhttp://ahmadifard85.blogfa.com/8904.aspx 


© All rights reserved

ایمان آوردم به آغاز فصل سرد

مشغول رانندگی بودم، از نقطه ای که شاخه های درختان دو طرف جاده به هم می رسیدند و چتری از برگ را بالای سر ماشینها میکشیدند، رد شدم. چند برگ زرد و قهوه ای روی شیشه ماشین غلتیدند و پس از ثانیه ای با جاروی باد پایین ریخته شدند. نگاهی به بالا انداختم. خیلی از برگها تغییر رنگ داده بودند. نمی دانم که دقیقا کی هوای درختان پاییزی شد ولی همه نشانه های آغاز فصلی سرد را در پیش رویم گسترده دیدم. فصلی با روزهای کوتاه و تاریک و تنهایی سردی که تا بی نهایت امتداد میابد

I drove past a narrow track where branches of trees from both sides of the road were touching in the middle. A few yellow and brown leaves fall on the windscreen and were quickly brushed off by the breeze. I looked up, I don't know when exactly trees switched over to the autumn mood; but all the signs of a cold season were widen in front of my eyes; a season with short and dark days and loneliness that spreads till eternity.


© All rights reserved

شکل عکس روی کتاب زندگی

مثل یه بغض که به راز شکستن دست یافته و دیگه حتی مصلحت اندیشی هم جلودارش نیست، عقدۀ سر باز کرده نوشتنم رو امروز حریف نیستم
انگشتان دلتنگم مدتی دور لیوان چای در هم قلاب میشن و حس داغی را تا نزدیکی قلب یخ کرده ام هادی. لحظه ای بعد دوباره به امید پیدا کردن مرهمی روی صفحه کلید سینه خیز جلو میرن و کم کم دردی نوشته میشه، آهی کشیده، اشکی ریخته و تلخی به گونه ای دیگر تجربه
__________
ساعت از هشت شب گذشته بود، آسمون با ملحفه سورمه ای چرکی پوشیده شده بود که حتی ماه و ستاره ها رو هم زیر پوشش میگرفت. عاشق نوازش آروم نسیمی بودم که خیسی موهام رو مرتب متذکر میشد. احساس سرما نمی کردم هنوز از بدنم داغی آب استخر و دوش بعدش می ریخت بیرون. دلم می خواست ماشین رو همون جا تو پارکینگ رها کنم و پیاده برم، برم تا برسم به آخر شب. برسم به جایی که تاریکی، سرخی چشما و رنگ پریده رخسار رو پنهون میکنه و دیگه مجبور نیستی آشفتگیت رو به کسی توضیح بدی و نوک قلۀ غم، دلواپس هراس دیگران برای حالت باشی

© All rights reserved

Wednesday, 23 March 2011

دعای یک غریبه

An old lady (an inpatient) came to visit me in hospital after doctors predicted that I wouldn't survive till morning. She told me that she was concerned and prayed for me the night before.
This is to thank that stranger for thinking of me when she was ill herself and for praying for me when I needed it most.

Thanks and wherever you are, it’s my turn to pray for you.

 
سرش رو از لای در آورد تو و لبخندی زد. نمی شناختمش ولی انگار لبخندش آشنا بود
"میتونم بیام تو؟"
با حرکت پلکهام جواب مثبت بهش دادم
به نظر 80 رو پشت سر گذاشته بود. قامتش خمیده بود و خیلی آهسته و به زحمت راه میرفت. البته این برای من یه حسن بود چون فرصتی شد که دمی چشمام را ببندم و با تمرکز ذره ای انرژی از اعماق وجودم بیرون بکشم. کنار تخت که رسید در حالیکه انگشتانم را نوازش میکرد گفت "میدونی که تو بخش به عنوان معجزه ازت حرف میزنند؟" لبخندی زدم
درمجددا باز شد و پرستاری که صبح همان روز با دیدن بهبودی نسبیم هیجان زده از اتاق بیرون پریده بود و دکتر بخش رو صدا کرده بود وارد شد. با سینی دستش و وسائل توش کاملا آشنا بودم: یه ظرف استیل کوچک، آمپول و چند لوله آزمایشگاهی، یک شلنگ پلاستیکی کوتاه  که محکم دور بازو بسته میشد و چند دستمال بسته بندی شده آغشته به الکل. از آخرین مراسم روزانه خون گرفتن که به خاطر داشتم مدتی می گذشت ولی شدت کبودی داخل آرنج ها که تا نیمه ساعد و بازو پیش رفته بود، نشون از این واقعیت می داد که تیم پزشکی همچنان به خون گرفتن از سرخرگها ادامه داده و حتی  ورودم به دنیای بین مرگ و زندگی هم از علاقه وافر آنها به این کار چیزی نکاسته بود.  پرستار ماسک اکسیژن رو که با هزار زحمت از صورتم کنده بودم، مجددا رو بینی و دهانم گذاشت
 "بهش احتیاج داری، دستش نرن"
دلم می خواست بگم که دیگه ازش خسته شدم، احساس خفگی میکنم. ولی خودم هم می دونستم که جمله خیلی طولانی تر از اونی بود که بتونم بگم. سرعت عبور اکسیرن رو کمی بیشتر کرد. بعد دستهاش رو دور شونه  پیرزنی که به ملاقنم آمده بود گذاشت و محترمانه ازش خواست که به تخت خودش برگرده
 "فقط اومده بودم بهش بگم که دیشب براش دعا کردم"
 "بهتره که یکی دو روز صبر کنی، هنوز حالش اونقدرها هم خوب نیست. احتمالا حرفهات رو هم درست متوجه نمیشه"
 دیگه چیزی از اون روز یادم نمیاد. همینقدر میدونم که حرفی رو که می خواست بگه نه تنها متوجه شدم، بلکه برای همیشه هم یادم موند. دعای یه غریبه برای سلامتی من در حالیکه خودش هم در بیمارستان بستری بود! کسی چه میدونه؟ شاید هم اون شب همون دعا در فرار معجزه آسای من از چنگال مرگ کارساز شده بود. از اون سالها خیلی گذشته، ولی می خواستم از این فرصت استفاده کنم و از اون خانم غریبه که روزی نگران حالم بود، تشکر کنم

++++++
ازت ممنونم؛ در هر حالی که هستی و در هر کجا که هستی امیدوارم  پناهی داشته باشی 

© All rights reserved

Tuesday, 22 March 2011

آرزوی تحقق یافته

سبزه امسال _ 2008

دیشب شب چهارشنیه سوری رو به طریقه معمول جشن گرفتیم، یک شب خوب و پرخاطره بود. مثل خیلی از ایرانیها ازایام عید خاطرات زیادی دارم، یکیش درچهارشنیه سوری چند سال پیش اتفاق افتاد. اون روزها هنوز دانشجو بودم و سخت درگیرنوشتن نتیجه آزمایشی که باید روز بعد تحویل استاد میدادم. تا نزدیکای سحر سرم به کار بند بود. تا سرانجام حدود ساعت سه صبح "ن" پایان نوشته شد. خسته و گرسنه، ناراحت از اینکه مراسم چهارشنیه سوری رو ازدست داده بودم رفتم سر یخچال که چیزی بخورم. چشمم افتاد به شیشه سس گوجه فرنگی. یه فکر بکرزد به سرم ، ازاین بهتر نمیشد! شیشه سس رو کف زمین گذاشتم، چند بارازروش پریدم وگفتم، "سرخی تو ازمن، زردی من ازتو". صد التبه که لطف پرش از روی آتش چیز دیگه ای هستش ولی یه جورایی احساس میکردم که پیش اجدادم روسیاه نسیتم و رسوم ایرانی را به جا آوردم! روز بعد از خواب بیدار شدم، حس کردم یه چیزی رو صورتم سنگینی میکنه. توی آیینه نگاه کردم. یک جوش قرمز رو گونه چپم زده بود، به قرمزی سس گوجه فرنگی

© All rights reserved

Thursday, 17 March 2011

دباغ خانه

شاید بیشتر از هر چیزی گرمای گونه هام و سنگینی پلکام تبم رو یاداور میشه
 به پهلو دراز میکشم و با دست گوشه پیشونیم رو محکم فشار میدم. درد زیر انگشتام ضرب میگیره. گلوم همچنان میسوره و حالت تهوع ام عود میکنه
دلم میخواد از جا بلندشم، ضعف به تخت پابندم کرده ولی بهتره که هر جوری شده پاشم و زیر قابلمه سوپ رو خاموش کنم. با این حال  نمیدونم چرا بجاش همین یه کم انرژی رو هم صرف لغزوندن مداد رو کاغذ میکنم

14/3/2011

© All rights reserved

Wednesday, 23 February 2011

خوشحالی

افتخار اینو داشتم که در مجلسی از خوشحالی صحبت بکنم _ با تشکر فراوان از حمیرای عزیز

*************************

وقتی ازم خواسته شد که یه صحبتی در مورد خوشحالی داشته باشم، با خودم فکر کردم که این از مباحثی ست که در اون "نخونده ملا" هستم. خوشحالی موضوعیه که همه از دوران بچگی کمابیش با اون بزرگ شدیم و باهاش آشنا هستیم. گاهی داشتیمش گاهی دتبالش دویدیم، گاهی خواستیمش و بهش فکر کردیم. اگه با هاش هم خونه نبودیم، یه جورایی رفت و آمدهایی داشتیم. برامون مثل یه دوست خانوادگی بوده که مرتب به هر بهانه ای دور هم جمع میشدیم، یا حداقل یه فامیل دور بوده که گرچه به ندرت میدیدمش ولی هیچ وقت از دیدنش متعجب نمی شدیم و اگه جائی میدیدیمش، اونو میشناختیم. به هر حال جزئی از زندگیمون بوده. نباید اونقدرها هم نوشتن در موردش مشکل باشه. ولی وقتی که می خواستم افکارم رو بر کاغذ بیارم و یه نظم و ترتیبی بهشون بدم، تازه دیدم که چقدر با این مبحث بیگانه ام.

کلاهم رو که قاضی کردم، دیدم اونقدر که به سختی های زندگی و مشکلات فکر کرده بودم به خوشی و شادی نیندیشه بودم. خب ممکنه فکر کنید که این چه اشکالی داره. مطلبی رو چندی پیش خواندم که به نظرم بی ربط به موضوع نمیاد. روزی استادی که یه لیوان آب دستش بوده رو به شاگردهاش میکنه و میگه اگه من این لیوان رو چند دقیقه تو دستم نگه دارم چی میشه؟ شاگردها هم میگن خب هیچی. میگه که اگه اینو برای چند ساعت به همین نحو در دست نگه دارم چی میشه؟ میگن خب دستت خواب میره و عضلات خسته میشن. میگه حالا اگه که اینو برای چند روز به همین شکل نگه دارم چی؟ میگن: ای بابا خب دستت صدمه میبینه. حالت فلج موقت میشه. نمیتونی تا مدتی تکونش بدی. میگه ای داد بی داد پس با این خطر چگونه تا کنم؟ چطور جون سالم بدر ببرم. میگن که خب  لیوان رو بذارش پایین، چند لحظه استراحت بکن و بعد دوباره برش دار. هیچ خطری هم نداره. استاد میگه: آهان! مشکلات هم همینطور هستند. اگه همیشه بخوایم بهشون بپردازیم مهم نیست که اون مسئله یه چیز پیش پا افتاده هست یا مسئله جدی و سنگینه، با کوچکترین چیزی از پا درمیایم. گاهی لازمه که مشکلات رو بر زمین گذاشت و بعد از مدتی اونا رو دوباره برداشت و بهشون پرداخت. اگه دائم بخوایم به مشکلات فکر کنیم خیلی زور در برابر اونا شکست می خوریم. البته نکات مثبت زندگی هم به شامل همین قانون میشن. کلا اعتدال در هر چیزی لازمه. همون طوریکه پرداختن بیش از حد به نکات منفی درست نیست، فراموشی آنچه که مثبت هست هم اشتباهه. موقعیت امروز فرصت خیلی خوبیه تا کمی به مبحثی که شاید کمتر بهش پرداختیم یعنی خوشحالی و معنای اون فکر کنیم.

تعریفی مشخص از خوشحالی برای خودم نداشتم،  به تعریف دیگران از خوشحالی نگاهی انداختم:
- گاهی خوشحالی حالتی ذهنی تعریف شده، حالتی که کاملا می تواند تحت کنترل ما باشد خوشحالی رو خودمون در ذهنمون می پرورونیم
- گاهی خوشحالی مربوط به عنوان یه حالت روانی (یک مود) تعریف شده که در آن فرد احساس عشق لذت یا شادی می‌کنه. مثل یه اسانس که روان رو دگرگون میکنه
- گاهی هم خوشحالی به عنوان یه وجود فیزیکی معرفی شده، چیزی که محسوس است و حتی میشود آنرا اندازه گرفت (البته هنوز به ابزار مناسب دست رسی نداریم ولی محققین روی پرسش نامه ای به همین منظور مشغول کارند که سوالاتی را میپرسد و بسته به جوابی که انتخاب میکنیم از یک تا هفت میزان موافقیت یا عدم اونو اعلام میکنیم که این پاسخ ها به شماره تبدیل میشه و از روی اون میشه خوشحالی رو اندازه گرفت).

هر جوری که بخوایم تعریفش کنیم دانشمندان نشون دادن که خوشحالی با سلامت بطور کلی ( نحوه کار سیستم دفاعی بدن و سیستم
 عصابی)  و همچنین طول عمر انسان رابطه ای مستقیم داره. همچنین تحقیقات نشون داده که خوشحالی توان تحمل شرایط دشوار رو آسونتر میکنه، افراد خوشحال کوشا تر هم هستند.در دایره ارتباطات اجتماعی خوشحالی واگیر داره و انرزی مثبت رو میتونه بین افراد پخش کنه.

Smiling is infectious
You can catch it like the flu
Someone smiled at me today
And I started smiling too

تحقیقاتی که روی دوقلوها انجام شده به این نتیجه رسیده که 50% خوشحالی هر فردی امری بیولوزیکی است و بستگی به ژن ها داره. پس با این حساب هر کسی در هر شرایطی میتونه کمی خوشحال باشه. در مورد درصد اغلام شده مطمئن نیستم. 50% به نظر خیلی بالا میاد وای معتقدم که در خوشحالی تماما در فرمان شرایط نیست. به عنوان نمونه خوشحالی و لبخندهای پرلذت در بچه های افغان که سالها اسیر جنگ و فقر مالی و فرهنگی هستند.

10-15% خوشحالی بستگی به شرایط زندگی مثل سلامتی، درآمد و غیره دارد. حدود 40% بقیه ترکیب فاکتورهایی است که باعث میشه که فعالیت هایی انجام بده که اونها میتونن خوشجالش کنن.  مثلا ورزش و رفت و آمد با دیگران. در مورد ارتباط پول با خوشحالی صحبت شد. کلا تا حدودی که نیازهای ابتدایی بشر برطرف بشه (گرسنه نباشه، سرپناهی داشته باشه و...) و مقداری هم اضافه داشته باشه یه رابطه مستقیم وجود داره ولی فراتر از آن حد ارتباطی نیست.  محاسبه کردند که این مرز معادل با داشتن حدود 10000 پوند در سال است

خب حالا با دونستن مواردی در مورد منشا خوشجالی، میخواهیم بدونیم که چطور میشه به اون دست یافت. خوشحالی دری نیست که برای باز کردنش یه کلید جادویی کافی باشه، بلکه یک ترکیب است مثل غذا باید تمام مواد اولیه در مقدار مناسب ترکیب بشن تا محصول نهایی که همون خوشحالی است تکمیل بشه.

چه عواملی باعث خوشحالی است؟
 بر طبق تحقیقات هر چه که رابطه با فامبل و دوستانمون عمیق تر باشه خوشحالتریم
Social relation
مفهوم  زندگی، باور حضوری برتر و بزرگتر او وجود انسان
Meaning in life
هدف مندی بودن داشتن ارزش هایی که می خواهیم به اونا دست پیدا کنی. وقتی به اهداهی که علاقمندیم رسیدیم احساس رضایت می کنیم
goals

یه نکته مهم دیگه اینه که خوشحالی مقوله ای جدا از فرهنگ و رسم و رسوم نیست. عباراتی مثل "خنده آخرش به گریه تبدیل میشه" در سنت های قدیمی ما تا اونجا که میدونم اظهار خوشحالی در جمعی خارج از دایره افراد فامیل پسندیده نیست. مخصوصا برای دختر ها عملی جلف بشمار میاد.

مرجع

+++++++++++++++++++++++++++++ 

در پایان چند نقل قول از بزرگان در مورد خوشحالی رو که برام جالبه می خواستم با شما سهیم بشم

خوشحالی وقتیه که بین اونچه که فکر میکنی، میگی و انجام میدی هارمونی برقرار باشه
 مهاتما گاندی

یه میز، یه صندلی، یه ظرف میوه و یه ویولون. عیز از اینها بشر برای خوشحالی چی لازم داره؟
آلبرت انیشتن

خوشحالی مثل شمعی میمونه که بدون اینکه از عمرش کم بشه هزاران شمع دیگه از اون روشن میشه
بودا


(بخند تا دتیا بهت بخنده، به عنوان ضرب المثل ایرانی یاداوری شد)


اگه برای یه ساعت میخوای خوشحال باشی یه چرت بزن
اگه برای یه روز میخوای خوشحال باشی برو ماهی گیری
اگه برای یه سال میخوای خوشحال باشی یه ثروت رو به ارث ببر
اگه برای تمام عمرت میخوای خوشحال باشی به یکی کمک کن
ضرب المثل چینی

با هیمن نیم اشاره به نقش همیاری در خوشحالی سخن به پایان میرسه

ممنون از شما 

Tuesday, 22 February 2011

Her return to the birthplace seemed like a festive occasion: the sky was scattering white confetti over her coffin as we were saying our last goodbyes.

Rest in peace dear Angie


روح "آنجی" عزیز شاد
♥♥♥

 جمعیت زیاد بود
سیاه پوشش بودیم
برای آرامش روحش دعا کردیم
طنین آوای ارگ، بلند تر از تکرار صدای خفه شکستن آرام بغض تو سالن می پیچید 
چقدر زود، وقت رفتنش شد
خودش خاموش بود ولی تو پژواک خندۀ شیرین بچه هاش، که هنوز کوچکتر از اونی بودند که مصیبت رو بتونن درک کنن، حضورش رو میشد حس کرد
وقتی می بردنش
دونه های درشت برف مثل نقل روی تابوت سفیدش می ریخت
انگار تو آسمونا کسی به افتخارش جشن گرفته بود

♥♥♥
آخرین خداحافظی همیشه سخته، ولی غم از دست دادن یک آشنا ضمن دردناک بودن کمبود فرصت ها رو هم گوشزد میکنه
چقدر وقت برای دوستی کمه
برای گفتن
"دوست دارم" و "به داشتنت افتخار میکنم"

________ 

غرض‌ها تیره دارد دوستی را غرض‌ها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم چرا مرده پرست و خصم جانیم

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم، آشتی کن که در تسلیم ما چون مردگانیم

مولانا

© All rights reserved

TIMBER!

The image of Ben Ali on a billboard in Sousse, Tunisia

A few months before Zine al-Abidine Ben Ali, the Tunisian president for 23 years, flee the country I visited Tunisia (you can see my pictures here). All of a sudden the army is in the streets and currently a state of emergency is declared in the country, but all seemed calm during my visit.

I tried to relive the experience of the country and tried to remember my encounters with Tunisians outside the tourist areas. But could not identify any sign of imminent widespread rallies. I am not sure what signs I expected to have seen. Don’t think there would had been banners reading “watch out, things are about to explode”, but perhaps a trace of anger, discontent or criticism in conversations or even a lukewarm political debate with a taxi driver. On the other hand, maybe spotting repressed hints is not as straight forward as I expect.

So many places in Tunisia reminded me of Iran that I knew as a child. Some of the current images of the widespread unrest in Tunisia remind me of the revolution in Iran. I wonder if there are going to be more similarities.

I studied my pictures from Tunisia; amongst my photos I found a couple of shots (including the one above) related to every day’s life of people with images of Ben Ali in the background. They might even have a somewhat “historic value” someday! (See the other picture here)


همین یکی دو ماه پیش بود که سفری به تونس رفتیم. چقدر اوضاع با اونچه که این روزها در اخبار میبینم فرق داشت. هیج نشانی از یه اعتراض همگانی در حال شکل گیری نبود! شاید هم آرامش قبل از طوفان بود یا اینکه من چشم بصیرت نداشتم. به هر حال رئیس جمهور بعد از بیست و سه سال حکمرانی مجبور به فرار از کشور شد
 (نمیدونم این ریاست چی داره که هر کی این صندلی گیرش میاد نمیخواد دل بکنه)
عکس بالا رو هم تو سفرمون گرفتم و حالا دیگه تاریخی شده. چون یه عکس تبلیغاتی از ایشونه
خیلی از نقاط تونس منو یاد ایرانی که در زمان بچگی دیده بودم انداخت و بعضی از صحنه هایی رو که از تونس این روزا میبینم مثل دوران انقلاب ایرانه. نمیدونم آیا شباهت های دیگه ای هم در آینده خواهیم دید یا نه؟

عکس های تونس مرا در لینک زیر ببینید


© All rights reserved


Grandfather's shoes


This is my edit of an old picture of my grandfather Soleyman Khan. I never saw him, but I'm sure if I had the pleasure of meeting him, we would have become very good friends. I want to thank him for passing on the gene for "good taste in shoes".

این ادیت منه از یه عکس قدیمی از پدربزرگم، سلیمان خان (روحش شاد). متاسفانه هیچوقت ندیدمش ولی مطمئنم که اگه اقبال اینو داشتم که باهاش آشنا بشم برای هم دوستای خیلی خوبی می شدیم
 بابا بزرگ عزیز گمونم که ژن "خوش کفشی" رو از شما به ارث بردم. برای این و خیلی چیزای دیگه ممنون
ضمنا منم گل شمعدونی رو خیلی دوست دارم

© All rights reserved