Saturday, 26 March 2011

شکل عکس روی کتاب زندگی

مثل یه بغض که به راز شکستن دست یافته و دیگه حتی مصلحت اندیشی هم جلودارش نیست، عقدۀ سر باز کرده نوشتنم رو امروز حریف نیستم
انگشتان دلتنگم مدتی دور لیوان چای در هم قلاب میشن و حس داغی را تا نزدیکی قلب یخ کرده ام هادی. لحظه ای بعد دوباره به امید پیدا کردن مرهمی روی صفحه کلید سینه خیز جلو میرن و کم کم دردی نوشته میشه، آهی کشیده، اشکی ریخته و تلخی به گونه ای دیگر تجربه
__________
ساعت از هشت شب گذشته بود، آسمون با ملحفه سورمه ای چرکی پوشیده شده بود که حتی ماه و ستاره ها رو هم زیر پوشش میگرفت. عاشق نوازش آروم نسیمی بودم که خیسی موهام رو مرتب متذکر میشد. احساس سرما نمی کردم هنوز از بدنم داغی آب استخر و دوش بعدش می ریخت بیرون. دلم می خواست ماشین رو همون جا تو پارکینگ رها کنم و پیاده برم، برم تا برسم به آخر شب. برسم به جایی که تاریکی، سرخی چشما و رنگ پریده رخسار رو پنهون میکنه و دیگه مجبور نیستی آشفتگیت رو به کسی توضیح بدی و نوک قلۀ غم، دلواپس هراس دیگران برای حالت باشی

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment