A girl in a white cotton dress was sitting next to the drained pool with her bare legs dangling in the void beneath. Staring at a point faraway, except for the occasional hand movement to wipe off a teardrop, she remained still. The insipid autumn’s sun glowing on her dark, long hair tried hopelessly to split open the sorrow that was cocooning around her. But it was too late.
Sadness is a talented hunter; once it captures a chase it won’t let go until its sharp teeth gnaws away the hunt’s mountain of entity into a pile of insignificant gravels. Misery’s lure will end up like a fly trapped in a spider web; each nudge makes them more restrained. Maybe this fate is intended for everyone who falls onto the surface of the quicksand of life. Or maybe this is the by-product of grief’s lethal love for people.
پر از دلتنگی
درختای باغ کم و بیش سبزیشون رو از دست داده بودن و شادابی برگاشون به لکه های قرمز، زرد و قهوه ای آلوده شده بود. کنار استخرخالی که یک لایه کم قطر آب لجن گرفته کفش رو میپوشوند نشسته بود و پاهاشو رو تو گودی خشک اون آویزون کرده بود. به نقطه ای دور ماتش برده بود، جز وقتی که دستش رو برای پاک کردن قطره لغزان اشکی بالا میبرد، حرکتی نداشتآفتاب کم جون پاییز مستقیم رو سرش می تابید و بیهوده سعی داشت که با مُشت و مزاق کردن اونو از غمی که دورش پیله می بست آزاد کنه. ولی برای رهایی دیر بود، غم شکارچی ماهریه و دلی که به دامش افتاد مثل صیدی تو تار عنکبوته. هر تقلائی بیشتر گرفتارش میکنه. تا گردن تو باطلاق اندوه فرو رفته بود، زمان به قصد دستگیری استخاره میکرد و در این میان ماتم باوفاترین یار باقی ماند________________در سایت زیر به "مشت و مزاق كردن" که یک اصطلاح خراسانی است و به معنی شوخي هايي كه با حركت دست و بدن اتفاق ميافتد، برخوردم. با تشکر از آقای احمدی فرد برای این آموزشhttp://ahmadifard85.blogfa.com/8904.aspx
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment