Saturday, 26 March 2011

دل نوشته ای به یاد سلمی

در آهنی، بزرگ دبیرستان سعدی باز شد و سیل دانش آموزانی که اولین روز درسی رو پشت سر گذاشته بودند به همه سو روان. تازه به مشهد آمده بودیم و هنوز خیلی با خیابونهای شهر آشنایی نداشتم. به محل توقف مینی بوسی که از نزدیکهای خونه رد میشد، رفتم. گویا خیلی سریع خودم رو به ایستگاه رسونده بودم، چون مینی بوس نسبتا خالی بود. چهره دختری که روی آخرین ردیف صندلی دو نفره ای نشسته بود و برام دستی تکون داد، آشنا اومد، هم کلاسی جدیدم بود. کنارش نشستم، اسم و محل زندگیمون رو با هم رد و بدل کردیم. گفت "از فردا با هم برگردیم". با اون جملش حس غریبه بودن رو ازم گرفت و به جاش یه دوست بهم داد

اون روز اولین روز دوستیمون بود. دوران غریبی از تاریخ ایران رو با هم گذروندیم. گاهی با هم خندیدیم، گاهی گریه کردیم، گاهی از وحشت لرزیدیم وگاهی هم شجاعت پیشه کردیم ولی همیشه دوست هم باقی موندیم حتی بعد از اینکه از ایران رفتم. پشتکارش بی نظیر بود و درکش از اوضاع و احوال اطراف بینش خاصش رو نشون میداد. آخرین باری که دیدمش تابستون پارسال بود. شهر تا خرخره مسلح بود. زودتر از اون به کافی شاپ محل قرارمون رسیدم ولی وحشت بارون خیابون و نگاههای غرق در نفرت که همه چیز را زیر نظر داشت مانع از پیاده شدنم از ماشین شد. بهش زنگ زدم و ازش خواستم که کمی پایینتر ملاقاتش کنم. دیدنش مثل همیشه شیرین بود. از اینکه مجبور بودیم از خیر کافی شاپ همیشگیمون بگذریم خیلی راضی نبود. گفتم نگران نباش قول میدم دفعه بعد تو اون کافی شاپ قرار بگذاریم

وقتیکه خبر بیماریش رو شنیدم باهاش تلفنی صحبت کردم. تو آخرین تماس تلفنیمون به نفس نفس افتاده بود و سخت میتونست صحبت کنه، ولی حتی تو اون حال هم باز حوصله گپ زدن با منو داشت. هنوز هم پر از امید بود. یادمه که بهش گفتم که میدونم که این بیماری سختیه، ولی این رو هم میدونم که تو خیلی ارادت قویه و میتونی پشت این بیماری رو به خاک بزنی، خندید

افسوس که سلمی عزیز برخلاف چند دوره مداوا، روز پنج شنبه (27 خرداد 89، ساعت یازده شب) پس از هشت ماه مبارزه با بیماری از دنیا رفت

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
خوشحالم که فرصت داشتیم که به هم بگیم که چه دوستهای خوبی برای همیم
ممنون از دوستیت در تمام این سالها
روحت شاد
بدرود
© All rights reserved

سیکل

به خانه متروکی سر زدم که زمانی سر و صدا آنجا زاد و ولد میکرد. شوق از دیوارهایش بالا میرفت و هیجان از بین آجرهایش میجوشید. مکانی که میشد در آن دردها را مثل کفشی کند و در گوشه ای منتظرشان گذاشت، داخل شد و نرم رو سنگ فرشهای خنکش قدم گذاشت. آه! چه موهبتی بود مماسی سنگ با تاولهای ترکیدۀ فشار و خستگی. در اتاقهای تو در تویش میشد که پرواز کنی، در هوا چرخ بزنی و آرام در حیاط خلوت چهارگوشش که کبوتری هم در آن لانه داشت، فرود بیایی. هیچ کسی دلشوره را در دلت نمینداخت که مواظب باش! گویا هیچ قانونی آنجا معتبر نبود، حتی فانون جاذبه. چه خوب بودی و چه بد، همیشه آغوشی بود برای تنهایت و عصاره قلبی برای تیمار زخمهای که زندگی با حوصله بر پیکرت خالکوبی کرده بود. دستی بود که بقچه غربت روی دوشت را بگیرد، آن را روی خاک باغچه بتکاند و به جایش تحفۀ در ترمه پیچیده شده قربت را بگذارد. در چله سرما درخت دوستی در حیاط آن خانه به شکوفه مینشست، چقدر نوبر میوه اش را دوست داشتم. گاهی که از خانه بیرون میامدیم و در خیابان قدم میزدیم، خنده های ما بهار را زیر پوست درختهای معرفت کنار جاده که سرما خوابشان کرده بود تزریق میکرد
...
ولی امروز آن خانه تنها تر از همه تنهایی ها بود، ماندن در حصار دیوارها بود و خفگی قبر را زیستن. جز ثانیه ای چند دوام نیاوردم. بیرون زدم. ولی برخواهم گشت. اینبار جرعه ای آب به درختش خواهم داد، تکه ای نان برای کبوترش ریز خواهم کرد و شاخه ای گل سرخ را برپله های ایوانش خواهم گذاشت تا این غمگینی محض را شاهدی دگر نباشد
برخواهم گشت
© All rights reserved

Profoundly down

Red, brown and yellow stained foliage were taking over the whole garden. The shallow layer of the rainfall collected at the bottom of the empty swimming pool was green with algae.

A girl in a white cotton dress was sitting next to the drained pool with her bare legs dangling in the void beneath. Staring at a point faraway, except for the occasional hand movement to wipe off a teardrop, she remained still. The insipid autumn’s sun glowing on her dark, long hair tried hopelessly to split open the sorrow that was cocooning around her. But it was too late.

Sadness is a talented hunter; once it captures a chase it won’t let go until its sharp teeth gnaws away the hunt’s mountain of entity into a pile of insignificant gravels. Misery’s lure will end up like a fly trapped in a spider web; each nudge makes them more restrained. Maybe this fate is intended for everyone who falls onto the surface of the quicksand of life. Or maybe this is the by-product of grief’s lethal love for people.



پر از دلتنگی

درختای باغ کم و بیش سبزیشون رو از دست داده بودن و شادابی برگاشون به لکه های قرمز، زرد و قهوه ای آلوده شده بود. کنار استخرخالی که یک لایه کم قطر آب لجن گرفته کفش رو میپوشوند نشسته بود و پاهاشو رو تو گودی خشک اون آویزون کرده بود. به نقطه ای دور ماتش برده بود، جز وقتی که دستش رو برای پاک کردن قطره لغزان اشکی بالا میبرد، حرکتی نداشتآفتاب کم جون پاییز مستقیم رو سرش می تابید و بیهوده سعی داشت که با مُشت و مزاق کردن اونو از غمی که دورش پیله می بست آزاد کنه. ولی برای رهایی دیر بود، غم شکارچی ماهریه و دلی که به دامش افتاد مثل صیدی تو تار عنکبوته. هر تقلائی بیشتر گرفتارش میکنه. تا گردن تو باطلاق اندوه فرو رفته بود، زمان به قصد دستگیری استخاره میکرد و در این میان ماتم باوفاترین یار باقی ماند________________در سایت زیر به "مشت و مزاق كردن" که یک اصطلاح خراسانی است و به معنی شوخي هايي كه با حركت دست و بدن اتفاق ميافتد، برخوردم. با تشکر از آقای احمدی فرد برای این آموزشhttp://ahmadifard85.blogfa.com/8904.aspx 


© All rights reserved

ایمان آوردم به آغاز فصل سرد

مشغول رانندگی بودم، از نقطه ای که شاخه های درختان دو طرف جاده به هم می رسیدند و چتری از برگ را بالای سر ماشینها میکشیدند، رد شدم. چند برگ زرد و قهوه ای روی شیشه ماشین غلتیدند و پس از ثانیه ای با جاروی باد پایین ریخته شدند. نگاهی به بالا انداختم. خیلی از برگها تغییر رنگ داده بودند. نمی دانم که دقیقا کی هوای درختان پاییزی شد ولی همه نشانه های آغاز فصلی سرد را در پیش رویم گسترده دیدم. فصلی با روزهای کوتاه و تاریک و تنهایی سردی که تا بی نهایت امتداد میابد

I drove past a narrow track where branches of trees from both sides of the road were touching in the middle. A few yellow and brown leaves fall on the windscreen and were quickly brushed off by the breeze. I looked up, I don't know when exactly trees switched over to the autumn mood; but all the signs of a cold season were widen in front of my eyes; a season with short and dark days and loneliness that spreads till eternity.


© All rights reserved

شکل عکس روی کتاب زندگی

مثل یه بغض که به راز شکستن دست یافته و دیگه حتی مصلحت اندیشی هم جلودارش نیست، عقدۀ سر باز کرده نوشتنم رو امروز حریف نیستم
انگشتان دلتنگم مدتی دور لیوان چای در هم قلاب میشن و حس داغی را تا نزدیکی قلب یخ کرده ام هادی. لحظه ای بعد دوباره به امید پیدا کردن مرهمی روی صفحه کلید سینه خیز جلو میرن و کم کم دردی نوشته میشه، آهی کشیده، اشکی ریخته و تلخی به گونه ای دیگر تجربه
__________
ساعت از هشت شب گذشته بود، آسمون با ملحفه سورمه ای چرکی پوشیده شده بود که حتی ماه و ستاره ها رو هم زیر پوشش میگرفت. عاشق نوازش آروم نسیمی بودم که خیسی موهام رو مرتب متذکر میشد. احساس سرما نمی کردم هنوز از بدنم داغی آب استخر و دوش بعدش می ریخت بیرون. دلم می خواست ماشین رو همون جا تو پارکینگ رها کنم و پیاده برم، برم تا برسم به آخر شب. برسم به جایی که تاریکی، سرخی چشما و رنگ پریده رخسار رو پنهون میکنه و دیگه مجبور نیستی آشفتگیت رو به کسی توضیح بدی و نوک قلۀ غم، دلواپس هراس دیگران برای حالت باشی

© All rights reserved

Wednesday, 23 March 2011

دعای یک غریبه

An old lady (an inpatient) came to visit me in hospital after doctors predicted that I wouldn't survive till morning. She told me that she was concerned and prayed for me the night before.
This is to thank that stranger for thinking of me when she was ill herself and for praying for me when I needed it most.

Thanks and wherever you are, it’s my turn to pray for you.

 
سرش رو از لای در آورد تو و لبخندی زد. نمی شناختمش ولی انگار لبخندش آشنا بود
"میتونم بیام تو؟"
با حرکت پلکهام جواب مثبت بهش دادم
به نظر 80 رو پشت سر گذاشته بود. قامتش خمیده بود و خیلی آهسته و به زحمت راه میرفت. البته این برای من یه حسن بود چون فرصتی شد که دمی چشمام را ببندم و با تمرکز ذره ای انرژی از اعماق وجودم بیرون بکشم. کنار تخت که رسید در حالیکه انگشتانم را نوازش میکرد گفت "میدونی که تو بخش به عنوان معجزه ازت حرف میزنند؟" لبخندی زدم
درمجددا باز شد و پرستاری که صبح همان روز با دیدن بهبودی نسبیم هیجان زده از اتاق بیرون پریده بود و دکتر بخش رو صدا کرده بود وارد شد. با سینی دستش و وسائل توش کاملا آشنا بودم: یه ظرف استیل کوچک، آمپول و چند لوله آزمایشگاهی، یک شلنگ پلاستیکی کوتاه  که محکم دور بازو بسته میشد و چند دستمال بسته بندی شده آغشته به الکل. از آخرین مراسم روزانه خون گرفتن که به خاطر داشتم مدتی می گذشت ولی شدت کبودی داخل آرنج ها که تا نیمه ساعد و بازو پیش رفته بود، نشون از این واقعیت می داد که تیم پزشکی همچنان به خون گرفتن از سرخرگها ادامه داده و حتی  ورودم به دنیای بین مرگ و زندگی هم از علاقه وافر آنها به این کار چیزی نکاسته بود.  پرستار ماسک اکسیژن رو که با هزار زحمت از صورتم کنده بودم، مجددا رو بینی و دهانم گذاشت
 "بهش احتیاج داری، دستش نرن"
دلم می خواست بگم که دیگه ازش خسته شدم، احساس خفگی میکنم. ولی خودم هم می دونستم که جمله خیلی طولانی تر از اونی بود که بتونم بگم. سرعت عبور اکسیرن رو کمی بیشتر کرد. بعد دستهاش رو دور شونه  پیرزنی که به ملاقنم آمده بود گذاشت و محترمانه ازش خواست که به تخت خودش برگرده
 "فقط اومده بودم بهش بگم که دیشب براش دعا کردم"
 "بهتره که یکی دو روز صبر کنی، هنوز حالش اونقدرها هم خوب نیست. احتمالا حرفهات رو هم درست متوجه نمیشه"
 دیگه چیزی از اون روز یادم نمیاد. همینقدر میدونم که حرفی رو که می خواست بگه نه تنها متوجه شدم، بلکه برای همیشه هم یادم موند. دعای یه غریبه برای سلامتی من در حالیکه خودش هم در بیمارستان بستری بود! کسی چه میدونه؟ شاید هم اون شب همون دعا در فرار معجزه آسای من از چنگال مرگ کارساز شده بود. از اون سالها خیلی گذشته، ولی می خواستم از این فرصت استفاده کنم و از اون خانم غریبه که روزی نگران حالم بود، تشکر کنم

++++++
ازت ممنونم؛ در هر حالی که هستی و در هر کجا که هستی امیدوارم  پناهی داشته باشی 

© All rights reserved

Tuesday, 22 March 2011

آرزوی تحقق یافته

سبزه امسال _ 2008

دیشب شب چهارشنیه سوری رو به طریقه معمول جشن گرفتیم، یک شب خوب و پرخاطره بود. مثل خیلی از ایرانیها ازایام عید خاطرات زیادی دارم، یکیش درچهارشنیه سوری چند سال پیش اتفاق افتاد. اون روزها هنوز دانشجو بودم و سخت درگیرنوشتن نتیجه آزمایشی که باید روز بعد تحویل استاد میدادم. تا نزدیکای سحر سرم به کار بند بود. تا سرانجام حدود ساعت سه صبح "ن" پایان نوشته شد. خسته و گرسنه، ناراحت از اینکه مراسم چهارشنیه سوری رو ازدست داده بودم رفتم سر یخچال که چیزی بخورم. چشمم افتاد به شیشه سس گوجه فرنگی. یه فکر بکرزد به سرم ، ازاین بهتر نمیشد! شیشه سس رو کف زمین گذاشتم، چند بارازروش پریدم وگفتم، "سرخی تو ازمن، زردی من ازتو". صد التبه که لطف پرش از روی آتش چیز دیگه ای هستش ولی یه جورایی احساس میکردم که پیش اجدادم روسیاه نسیتم و رسوم ایرانی را به جا آوردم! روز بعد از خواب بیدار شدم، حس کردم یه چیزی رو صورتم سنگینی میکنه. توی آیینه نگاه کردم. یک جوش قرمز رو گونه چپم زده بود، به قرمزی سس گوجه فرنگی

© All rights reserved

Thursday, 17 March 2011

دباغ خانه

شاید بیشتر از هر چیزی گرمای گونه هام و سنگینی پلکام تبم رو یاداور میشه
 به پهلو دراز میکشم و با دست گوشه پیشونیم رو محکم فشار میدم. درد زیر انگشتام ضرب میگیره. گلوم همچنان میسوره و حالت تهوع ام عود میکنه
دلم میخواد از جا بلندشم، ضعف به تخت پابندم کرده ولی بهتره که هر جوری شده پاشم و زیر قابلمه سوپ رو خاموش کنم. با این حال  نمیدونم چرا بجاش همین یه کم انرژی رو هم صرف لغزوندن مداد رو کاغذ میکنم

14/3/2011

© All rights reserved