Tuesday, 17 July 2018

Performance at HOME

From Persia With Love (Part of Refugee Week 2018)




https://www.flickr.com/photos/community-arts-north-west/sets/72157669170296807

Saturday, 14 July 2018

زنجیره‌ای از یک دومینو


دیشب در شب موسیقی و شعری در خدمت چند تن ازعزیزان هنرمند و فرهنگ دوستان گرامی بودیم. اشعاربسیار زیبایی که خوانده شد ونتهایی که اساتید موسیقی نواختند همه برایم شنیدی بود. ولی یکی از جالبترین قسمتها حکایتی بود که مطرح شد

گویند که در مجلسی از ملك الشعراي بهار خواسته شد که فی البدیهه با چهار کلمه پیشتهادی: کفش، اره، مویز و آینه یک رباعی بسراید. ایشون هم رباعی زیر را سرودند

چون آينه نور خيز گشتي احسنت
چون اره به خلق تيز گشتي احسنت
در كفش اديبان جهان كردي پا
غوره نشده مويز گشتي احسنت

و لی قبل ازاینکه راوی رباعی را بخواند برای درک بیشتر توانای ملك الشعراي بهار از افراد حاضر خواسته شد که با این کلمات چند جمله بسازند (راوی با چند درجه تخفیف از رباعی به جمله سازی رضایت دادند). جملات بنده از این قرار بود

در آیینه به کفشم نگاه کردم. به مویزی میماند که با اره شیارهای سطحش را تراشیده اند

یکی ازدوستان حاضر در مجلس که گویا به شعر و ادبیات فارسی تسلط کافی داشتند گفتند که جملات من ایشان را به یاد شعری انداخت و بعد این بیت را از صائب تبریزی برایم روی کاغذی نوشتند

بخیه کفشم اگر دندان نما شد عیب نیست
خنده دارد کفش من بر هرزه گردی های من

در اینترنت به دنبال اطلاعات بیشتری در مورد این بیت گشتم. به مطلبی برخوردم، از آنجا که آن خود حکایتی بود جالب تصمیم گرفتم که آنرا نیز اضافه کنم
______________________________________________
مطالب زیربه نقل از
صائب تبریزی روزی از یکی جاده های شهر دهلی عبور میکرد. سایلی به نزد وی آمد و چیزی خواست. چون صائب چیزی در بساط نداشت. کفشهای خود را از پا در آورد و به سایل بخشید. چون کفش های صائب فرسوده و غیر قابل استفاده بود، سایل از پذیرفتن آن خودداری کرد. صائب فی البدیهه این بیت را بر کف آن نوشت و به سایل داد و گفت آن را نزد مهاراجه ببر
بخیه کفشم اگر دندان نما شد عیب نیست
خنده دارد کفش من بر هرزه گردیهای من
گویند هم اکنون این کفش ها در موزه آثار باستانی دهلی موجود است

©All rights reserved

نشریه کانون


ماه نوامبر 2010 سه نفری (خانم و آقای حداد و من) در دفتر شرکت اینتلکت حاضر شدیم. آقایان بهرام نیکخواه و رحیم نامی ما را به اتاقی در طبقه بالای شرکت راهنمایی کردند. وسایل اضافی اتاق را قبلا خالی کرده بودند و آن اتاق را به دفتر نشریه اختصاص داده بودند. چند مبل چرمی و میزی کوچک وسایل پذیرایی اتاق را تشکیل می داد. در نقطه مقابل در ورودی روی میزی چوبی کامپیوتری با دو صفحه مونیتور گذاشته شده بود. یادم هست که آن روز دست و دلبازی آقای نیکخواه را برای در اختیار گذاشتن این امکانات تحسین کردم. هوا سرد بود و بخاری که در وسط اتاق گذاشته بودند گرچه سرما را می شکست ولی جرات دراوردن کت و پالتو را بما نمی داد. چایی که برایمان آوردند بیشتر از هر چیزی به گرم کردن انگشتانم کمک کرد، صندلی ها را به میز کامپیوتر نزدیک کردیم و شروع به طراحی اولین نشریه کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستر.

هیچ ایده ی خاصی برای نشریه جز اینکه می دانستیم چیزی شبیه سالنامه کانون فرهنگی و هنری منچستر خواهد بود نداشتیم. (سالنامه به مناسبت عید نوروز زیر نظر خانم ترزا نیکخواه طراحی و چاپ می شود که شامل ترکیبی است از چند مقاله و تبلیغات صاحبان مشاغلی که به نحوی به ایران و ایرانی مربوط هستند.)  فایل پابلیشر را باز کردم و شروع به طراحی.

چیزی که به اسم نشریه آن روز خلق شد چندی بعد با ایده خانم و آقای حداد و من اسکلت نشریه را بوجود آورد. مطلبی را نیز آقای حداد پیشنهاد دادند که در مورد آن خیلی زود به توافق رسیدیم و آن اعلام خط مشی کلی نشریه بود. جمله ای که هنوز هم روی جلد نشریه نوشته می شود: این نشریه وابسته به کانون ایرانیان منچستر و مستقل از سیاست و ادیان مختلف می باشد.

طرحی که برای اولین شماره ی نشریه انتخاب کردیم ترکیبی از آرم کانون در بالای پرچم سه رنگ ایران بود و چون در آن زمان منشور حقوق بشر کوروش به تازگی به ایران رفته بود، یکی از عکس های خودم از این منشور (در زمانی که در موزه بریتانیا بود) و اطلاعاتی مختصر در مورد منشور به همراه قسمتی از ترجمه نوشته روی منشور (که در زیر آمده است) را روی جلد قرار دادیم.
"من امروز اعلام می کنم که هر کسی آزاد است که هر دینی را که میل دارد بپرستد. در هر نقطه که میل دارد سکونت کند مشروط بر اینکه در آنجا حق کسی را غصب ننماید و هر شغلی را که میل دارد بگیرد."

داخل جلد تاریخچه تشکیل کانون را نوشتیم. اولین گزارش مکتوب در نشریه گزارشی از جشن مهرگان بود که در دهم اکتبر 2010 در محل کانون برگزار شد.
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2010/10/2010.html
 بخشی نیز بنام ضرب المثل ها داشتیم که این بخش تا شماره 7 نشریه ادامه داشت. دیگر بخش های اولین شماره ی نشریه شامل اطلاعات عمومی، شخصیت شناسی بر اساس رنگ ها، توصیه بزرگان، اخباری از کاروان ورزشی ایران در بازی های آسیایی 2010، سلامت و بهداشت، ادبیات، آشپری، تفریح و سرگرمی، جدول سودوکو و سخنی با خوانندگان بود. همچنین در این شماره اولین قسمت داستان دنباله دار: هفتاد سال خاطره را از آقای حداد چاپ کردیم. داستانی جذاب بود که بر اساس واقعیت نوشته شده و تا شماره ی 19 نشریه چاپ آن ادامه داشت.

مایل بودم تا طراحی نشریه به دو زبان فارسی و انگلیسی باشد تا بتواند هم مخاطبان ایرانی و هم مخاطبان انگلیسی را بخود جذب کند. بخش انگلیسی اولین شماره ی نشریه شامل مقاله ای در مورد ایران شناسی (آرامگاه خیام) و نقد و بررسی بود که خانم آتوسا زحمت آنرا کشیده بودند و به فیلمی از خانم گلکوپرهیزگر می پرداخت.  متاسفانه به علت مشکلاتی که مهمترین آنها کمبود وقت بود مجبور به حذف بخش انگلیسی از شماره ی 11 به بعد نشریه شدیم.

کم کم مقالاتی از دوستان برای درج در اولین شماره ی نشریه بدستم رسید و اولین شماره با 24 صفحه شکل گرفت. نشریه به کوشش آقایان نامی و دیوید چاپ شد و برای نخستین بار در برنامه شب شعر ماه دسامبر 2010 در کانون بطور رایگان بین حضار در جلسه پخش گردید. البته به دلیل مشکلات مالی 6 شماره اول نشریه به صورت سیاه و سفید چاپ شد که بعدا به کوشش و حمایت مالی اعضای کانون از شماره 7 چاپ این نشریه به صورت رنگی امکان پذیر گشت.

از آن پس نشریه دائم در تغییر و تکامل بوده بخش هایی به آن اضافه و بخش هایی از آن حذف شده. از شماره 2 نشریه همکاری آقای ابوالقاسم جمال زاده، دوستی از داخل ایران را داشتیم که طراحی روی جلد را از آن شماره  تا شماره ی 24 به عهده گرفتند و به نشریه با طرح های زیبایشان جلوه ای نو بخشیدند. با اضافه شدن آقای رحیم زاده به هیئت تحریریه از شماره 3 نشریه، خوانندگان نشریه امکان خواندن مقالات طنز و اجتماعی ایشان را نیز پیدا کردند.

بعدها سه تغییر عمده دیگر نیز در کادر هیئت تحریریه نشریه پدید آمد. از جمله اضافه شدن خانم افسانه به کادر هیئت تحریریه از شماره ی 26 نشریه بود (هر چند که ایشان از شماره ی 11  در بخش همراه خوانندگان مرتب مقاله می نوشتند). همچنین آقای امین باوندپور از شماره ی 25 نشریه به جمع همکاران نشریه پیوستند و مسئولیت طرح روی جلد و تنظیم صفحات از آن شماره تاکنون را برعهده گرفتند. ضمنا آقای رحیم زاده از شماره ی 31 نشریه علاوه بر مسئولیت نوشتن مقالات مختلف همیشگی خود وظیفه سردبیری نشریه را نیز تقبل کرده اند.

اکنون سه سال از نخستین نشستی که با دوستان در دفتر ابتدایی نشریه در شرکت اینتلکت داشتیم می گذرد و نشریه هر ماهه علی رغم مشکلات عدیده به کار خود ادامه می دهد. در این مدت سه سال دوستان زیادی با ارسال مطلب اعضای هیئت تحریریه را همراهی نموده اند که جا دارد از همکاری صمیمانه آنها یاد کرده و سپاسگزاری نمود. 

در پایان دست تک تک ایران دوستانی که با خواندن نشریه و ابراز لطف، انتقاد سازنده و پیشنهادات مشوق و معلم ما بوده اند را می فشارم. به امید موفقیت بیشتر این نشریه که هدفی جز پاسداری از زبان، ادب و فرهنگ فارسی ندارد. 


© All rights reserved

در شب شعر


Photo: Amin Bavandpour
ICAC Manchester

با قطعه ای از حکایت ویس و رامین
++
کسی را کش تبی باشد بپرسند"
وز آن مایه تبش بر وی بترسند
دل عاشق در آتش سال تا سال
"نپرسد ایچ کس وی را ازان حال

صفحه 83 فخرالدین اسعد گرگانی
صدای معاصر
© All rights reserved

دعای یک غریبه

 One of my memories of the time that I was critically ill in hospital

An old lady (an inpatient) came to visit me in hospital after doctors predicted that I wouldn't survive till morning. She told me that she was concerned and prayed for me the night before. 
This is to thank that stranger for thinking of me when she was ill herself and for praying for me when I needed it most.

Thanks and wherever you are, it’s my turn to pray for you.

  
سرش رو از لای در آورد تو و لبخندی زد. نمی شناختمش ولی انگار لبخندش آشنا بود
"میتونم بیام تو؟"
با حرکت پلکهام جواب مثبت بهش دادم
به نظر 80 رو پشت سر گذاشته بود. قامتش خمیده بود و خیلی آهسته و به زحمت راه میرفت. البته این برای من یه حسن بود چون فرصتی شد که دمی چشمام را ببندم و با تمرکز ذره ای انرژی از اعماق وجودم بیرون بکشم. کنار تخت که رسید در حالیکه انگشتانم را نوازش میکرد گفت "میدونی که تو بخش به عنوان معجزه ازت حرف میزنند؟" لبخندی زدم
درمجددا باز شد و پرستاری که صبح همان روز با دیدن بهبودی نسبیم هیجان زده از اتاق بیرون پریده بود و دکتر بخش رو صدا کرده بود وارد شد. با سینی دستش و وسائل توش کاملا آشنا بودم: یه ظرف استیل کوچک، آمپول و چند لوله آزمایشگاهی، یک شلنگ پلاستیکی کوتاه  که محکم دور بازو بسته میشد و چند دستمال بسته بندی شده آغشته به الکل. از آخرین مراسم روزانه خون گرفتن که به خاطر داشتم مدتی می گذشت ولی شدت کبودی داخل آرنج ها که تا نیمه ساعد و بازو پیش رفته بود، نشون از این واقعیت می داد که تیم پزشکی همچنان به خون گرفتن از سرخرگها ادامه داده و حتی  ورودم به دنیای بین مرگ و زندگی هم از علاقه وافر آنها به این کار چیزی نکاسته بود.  پرستار ماسک اکسیژن رو که با هزار زحمت از صورتم کنده بودم، مجددا رو بینی و دهانم گذاشت
 "بهش احتیاج داری، دستش نرن"
دلم می خواست بگم که دیگه ازش خسته شدم، احساس خفگی میکنم. ولی خودم هم می دونستم که جمله خیلی طولانی تر از اونی بود که بتونم بگم. سرعت عبور اکسیرن رو کمی بیشتر کرد. بعد دستهاش رو دور شونه  پیرزنی که به ملاقنم آمده بود گذاشت و محترمانه ازش خواست که به تخت خودش برگرده
 "فقط اومده بودم بهش بگم که دیشب براش دعا کردم"
 "بهتره که یکی دو روز صبر کنی، هنوز حالش اونقدرها هم خوب نیست. احتمالا حرفهات رو هم درست متوجه نمیشه"
 دیگه چیزی از اون روز یادم نمیاد. همینقدر میدونم که حرفی رو که می خواست بگه نه تنها متوجه شدم، بلکه برای همیشه هم یادم موند. دعای یه غریبه برای سلامتی من در حالیکه خودش هم در بیمارستان بستری بود! کسی چه میدونه؟ شاید هم اون شب همون دعا در فرار معجزه آسای من از چنگال مرگ کارساز شده بود. از اون سالها خیلی گذشته، ولی می خواستم از این فرصت استفاده کنم و از اون خانم غریبه که روزی نگران حالم بود، تشکر کنم

++++++
ازت ممنونم؛ در هر حالی که هستی و در هر کجا که هستی امیدوارم  پناهی داشته باشی 

© All rights reserved

دلداری عطار

اون شب هم بعد از اینکه از مهمونی برگشتیم از کثرت معمول نصایح دوستان منگ بودم. شک و شبهه خودم در صلاح راهی که انتخاب کرده بودم به اندازه کافی فکرم را درگیر کرده بود، نمک پاشی دوستان مسلما کمک نمی کرد. البته مطمئن هستم که اطرافیان از روی خیرخواهی مرا به بازگشت به تدریس در دانشگاه و یا اشتغال به داروسازی ترغیب می کردند. به قولی "دوست آنست که بگریاند نه آنگه بخنداند"! ولی مطلبی که دوستان دقت نمی کردند آرامش و خوشحالیی بود که قدم گذاشتن در راه نویسندگی برایم به ارمغان آورده بود و گرچه از شغلم استعفا داده بودم ولی بی کارهم نبودم 

به هر حال آنشب پر از احساس گناه از اتلاف وقت و راه مستقیم را به صورت زیگ زاگ پیمودن مهمان ملکه بی خوابی ها بودم. تصمیم گرفتم کمی کتاب بخوانم. بدون هدف دست انداختم و اولین کتابی که بدستم آمد (کتاب منطق الطیر عطار) برداشتم و مشغول خواندن شدم

به نکاتی در مقدمه کتاب (بتصحیح و مقدمه دکتر جواد مشکور) برخوردم که من را با خودم آشتی داد. دریافتم که در مسیر زندگی راه مستقیم و غیر مستقیم معنی ندارد. بخش عظیمی از منطق، درک، خواسته ها و برداشت های اکتسابی مدیون تجارب زندگی و راهی است که پیموده شده. انتخاب شاهراهی عریض یا کوره راهی پر پیچ و خم مهم نیست. مهم به پیش رفتن است

******

 پیشه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری شاعری که هنر خود را وسیله ارتزاق خود نساخت، عطاری بوده. عطار در آن روزگار کسی را می گفتند که اصناف داروها را بفروشد یا بسازد، داروساز کنونی. وی افکار و عرفان خود را در قالب نظم و نثر به رایگان در اختیار همگان می گذاشته

 عطار در خسرونامه می گوید

بمن گفت ای بمعنی عالم افروز     چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بهر تن هر ناتوان است      ولیکن شعر و حکمت قوت جان است

و بعد اشاره به کتاب قانون شیخ الرئیس ابوعلی سینا در علم طب کرده می گوید

 اگر چه طب بقانون است اما       اشارت است در شعر و معما

 و باز در ناصر خسرو می گوید که نظم مصیبت نامه و الهی نامه (مثنویات عطار در تصوف) را در داروخانه آغاز کرده

مصیبت نامه کاندوه نهانست         الهی نامه کاسرار عیانست
بداروخانه کردم هر دو آغاز         چه گویم زود رستم زین و آن باز
بداروخانه پانصد شخص بودند     که در هر روز نبضم می نمودند

******

 احساس آرامش کردم. هیچ کسی بهتر از عطار نمی توانست چشم مرا بروی واقعیت باز کند. به تصمیم اعتماد کردم و راهم را باور

ممنون عطار جان 

Tuesday, 10 July 2018

Volatile Stillness



The Travelling Heritage Bureau Exhibition, HOME, Manchester, 16 & 17 June.

افتخار همکاری با خانم های هنرمند از سراسر دنیا و حضور در نمایشگاه گروهی با فیلم "سکون فرار" را داشتم. سپاس فراوان از بهار روشن. صدای گرم ایشان زمینه سکون فرار هم هست

My first group exhibition at HOME, Manchester.
The piece that I had in this exhibition was called "volatile stillness". Volatile Stillness was a short film, framed by six still images and brought together photography, film-making, song and poetry to create a unique visual /audio experience. The collection refers to the unstable nature of motionlessness.

In Volatile Stillness, I explored symbolic moments on the brink of explosion using six still images. The photos hinted towards: birth, class division, gender inequality, war, occupied territory and death. A short film (just over seven minutes), as a paradoxical account, displayed serenity and relaxation in movement.
The photography medium forces stillness on subjects reaching their saturation points, ready for a change, whilst the film emphasises that nothing is truly still.

Video: All shots have been taken in Manchester and London except Zoorkhoneh which has been filmed in Iran (Mashhad). Zoorkhoneh (zoor=strength, khoneh=house) a traditionally men-only environment to learn and practice ayeen-e pahlavani or warrior's ways of acting and thinking. It combines exercises, music and mystical and philosophical poetry for male of all ages and abilities. For more pictures see the following link: https://sharp-pencils.blogspot.com/20...
The video highlights Sama dance of rain with subtle hits towards loneliness, resistance and creation that evolves from movement. It also features Khalda, Rand and Atusa creating their own artwork.

Poetry: Two poems are used:
1) Shahireh reads one of her writing. To translate an extract of it: “your shadow casting on the newly planted tree of our friendship is more vital than the sunlight."
2) Bahar Roshan sings Sohrab Sepehri’s poem (at Golestaneh). Sohrab Sepehri (1928 - 1980) was an Iranian poet and painter. To translate a stanza of the poem: “I am looking for something in this place: light, pebble or a maybe a smile.”

© All rights reserved

Sombre Dreams