Sunday, 28 December 2014

اینگونه بیاموزیم


یکی از مباحثی که در برنامه کاری تدریسم در دانشگاه جای خاصی برای خودش داشت، امر یادگیری دانشجویان بود: چگونه خواندن مقالات علمی، ارزیابی و یادگیری آنها. امشب فرصتی پیش آمد و مادرم از خاطرات خود تعریف کرد. یکی از این خاطرات مربوط به نحوه یادگیری درسی بود که در دوران دبیرستان آموخته بودند: اسامی کشورهای مستعمره فرانسه _ الجزیره، مراکش، تونس، صحرا و ماداگاسکار. جالب اینجاست که این درس مربوط به بیشتر از پنجاه سال پیش می شد ولی او هنوز آنرا به وضوح خاطر داشت

نحوه به خاطر سپردن این اسامی در گفتگویی دو نفره خلاصه میشد

الجزیره
بله
مرا کشت
کی
تونس
کجا
تو صحرا
فحشش بده
ماداگاسکار

:)

یادم آمد که ما هم در درس زمین شناسی چرخه تغییرات سنگ ها را می خواندیدم و نمایش کوتاهی برای یادگیری اسم برخی از این سنگ ها داشتیم. مثلا الوین که به سرپانتین و سپس به تالک تبدیل میشد، اینگونه در خاطر ما ماند. یکی پادشاه بود و مقام شوالیه ای را به دیگران اهدا می کرد در ضمن این مراسم پادشاه می گفت: الوین سرپانتین تالک من به شما مقام شوالیه ای اهدا می کنم

:)
اگه شما هم خاطراتی اینگونه دارید ممنون میشوم با من هم شریک شوید

Wednesday, 24 December 2014

My book launch

2015
Tagh Bostan, Kermanshah, Iran

Have a fantastic Christmas & a prosperous 2015.

+++
After a few years of knocking on closed doors, finally Commonword opened the door. My book-launch is in Feb. 2015, at Manchester Central Library, hope you can make it.

The book 'Bazgasht' is a fiction in Persian, but there will be a reading of a translated extract, and more!

Please keep 19th Feb free, more details to follow. You can follow me on twitter: twitter.com/sangrezeh

Feel free to spread the word.


وعده ی دیدار ما در 19 فوریه 2015 در کتابخانه ی مرکزی منچستر

© All rights reserved

Friday, 12 December 2014

سماع

 دور تا دور در حلقه ای نشسته و یک به یک حس خودمان را می گفتیم. دیگران از حالت عرفانی و خلسه ای که در آن فرو رفته بودند، گفتند ولی من تنها چیزی که برای گفتن داشتم، حس سرگیجه و تهوع بود. البته باید خودم از ابتدا می دانستم که چرخش برای کسی که با حرکت ماشین هم حالت تهوع پیدا می کند چندان مناسب نیست با این حال از این تجربه خرسندم

© All rights reserve

Thursday, 25 September 2014

آماده شدن برای معرفی کتاب الکترونیکی

برای سومین بار به سالن تاتر زنگ زدم، خانمی که هر سه بار تلفن را جواب داده بود، اینبار نفس عمیقی کشید و گفت خب رسیدید و می توانید ماشین را پارک کنید، سالن داخل پاساژ دست راست است. از ماشین پیاده شدم و فاصله بین ماشین و پاساژ را به سرعت طی کردم. با یک دست چتر را بالای سرم نگه داشته بودم و در دست دیگر لباس ها، کسیه نایلون کفشهایم و کیفم. وفتی وارد تاتر شدم از کوچکی سالن تاتر تعجب کردم. تا بحال سالن تاتری به آن کوچکی ندیده بودم. سی و پنج صندلی در هفت ردیف ظرفیت سالن را تشکیل می داد. باری کوچک هم در ورودی سالن قرار داشت. دیوارها تماما از تابلوهای مختلف پوشیده شده بود. حدود هفت هشت نفر در رفت و آمد بودند و سه عکاس هم مشغول عکاسی از یکی دو نفر بالای سن بودند. دیدن چهره پیت در میان افراد غریبه اطرافم، بهترین منظره بود و لبخند روی لبم آورد. بعدا افشان را هم در میان جمع دیدم. به اتاق کوچکی در پشت سن راهنمایی شدم و قرار شد که آماده شوم و برای گرفتن عکس به  قسمت جلوی صحنه بیایم. برخلاف معمول که پشت لنز هستم، این اولین تجربه مدل شدنم جلوی لنز دوربین بود (البته اگر عکاس مجلس عروسیم را به حساب نیاورم). عکاسی که از من عکس می گرفت، خانمی خوش اخلاق بود که خیلی آرام و با لبخند صحنه عکاسی و ژست های مرا کارگردانی می کرد، در عین حال که کمی هم مرا آزاد می گذاشت تا خودم حالت مناسبی را انتخاب کنم. بعد از مدتی ازم خواست تا لباسم را عوض کرده و برای سری دوم عکاسی اماده شوم. به اتاق پشت سن رفتم ولی چون اتاق چفت و بستی نداشت خودم را بین دیوار و ریل لباس ها دولا و سه لا جا دادم و سریع لباسم را عوض کردم. با اینکه چهار دست لباس و سه جفت کفش همراهم بود به یک بار تغییر لباس بسنده کردم. تق و تق لنز دوباره از سر گرفته شد، اینبار کمی خودمانی تر شده بودیم و پیرامون داستان کتاب هم با خانم عکاس صحبت کردم. چندتا ازعکس هایی را که گرفته بود نشانم داد و نظرم را پرسید. قبل از ترک سالن، قهوه ای خریدم، همانجا روی صندلی های نارنجی سالن تاتر نشستم و به رویای شیرین به واقعیت پیوسته مراسم معرفی کتابم که در راه بود فکر کردم

© All rights reserved

Monday, 9 June 2014

شرمنده

سر کلاس بودم و به توضیحات بن گوش می کردم. وقتی خواستم خودکارم را بردارم و نکته ای را یادداشت کنم نگاهم به دستم افتاد، یکی از ناخن های مصنوعیم افتاده بود. کمی فکر کردم ولی به خاطر نیاوردم که کی و کجا ممکنه افتاده باشد. بهرحال باید اسب وحشی خیال را فعلا یه جورایی مهار می کردم و به کلاس برمیگشتم، به نوشتن ادامه دادم. ولی وقتی سرم را از روی دفترم بلند کردم، نگاهم به ناخن مصنوعی افتاد که از بد روزگار دقیقا وسط کاغذ های برونن، که روی صندلی کنار من نشسته بود، ولو شده بود. آخه چطوری؟ از همه جا هم روی دفتر دستک برونن! باید چکار می کردم؟ اول فکر کردم که به روی خودم نیاورم و به قول معروف خودم را به "کوچه علی چپ" بزنم و وانمود کنم که ماجرا ربطی بمن ندارد. ولی طرح روی ناخن و انگشت بی ناخن من کاملا  گویای ماجرا بود. شاید بهتر بود که معذرت می خواستم و ناخن را برمی داشتم؟ کلی با خودم کلنجار رفتم، هرکاری که می کردم باعث شرمندگی بود. بهرحال بعد از کمی سبک و سنگین کردن راهکارهای مختلف در یک حمله گازانبری به سمت ناخن شیرجه رفتم، ناخن را برداشتم و بدون اینکه حرفی بزنم یا به برونن نگاه کنم آنرا داخل کیفم انداختم و چنان ژست "نه خانی آمده و نه خانی رفته" گرفتم که احتمالا برونن ماجرا را خطای دید پنداشته. البته امیدوارم


© All rights reserved

Saturday, 15 February 2014

با آرزوی موفقیت

بعضی اوقات با اینکه خیلی سعی می کنی برنامه جور نمی شود و مهلت ها به پایان می رسد به قول مسعود تاریخ انقضا انجام کار سرمی رسد. این پست را برای خداحافظی (البته فقط خداحافظی کاری) با دو دوست عزیز "ه" و "م" می نویسم 

دوستی با شما باعث افتخار من است 
 برایتان بهترین ها را آرزومندم 

مسلما این پایان دوستی ما نخواهد بود 

© All rights reserved

باغچه سیر باران

بازم صبح با سردرد بیدار شدم
صدای باران توی سرم می پیچید و دلم از این همه ابر و تاریکی گرفته. یکی از مرغابی ها می لنگد. دفعه قبل که یکی از ماده ها میلی به حرکت کردن از جایش را نداشت، تخم گذاشت و بعد از اون زود به حالت طبیعی برگشت. امیدوارم که این بار هم با موردی مشابه روبرو باشیم
کاش باران بند بیاد. از اینهمه بارش خسته ام. خیلی کار دارم، امیدوارم  که مسکنی که چندی پیش خوردم زودتر اثر کند. نور مانیتور را کم می کنم تا بهتر بتوانم درخشش صفحه را تحمل کنم. در این اندیشه ام که چرا در این دوران دیوانه بارش چنین تشنه نوشتنم حتی با این سردرد لعنتی و وقتی که مطلب مفیدی نمی نویسم. شاید چیزی به اسم اعتیاد به نوشتن هم وجود داشته باشد. آره حتما. گمانم وقتشه در کتاب های 
Paul McKenna ( http://en.wikipedia.org/wiki/Paul_McKenna)
دنبال راه درمان اعتیاد نوشتن بگردم 

I probably am addicted to writing. Must find a way out of this addiction.

© All rights reserved

Tuesday, 28 January 2014

سن ها بالا می رود ولی عادت ها ثابت می مانند

هم به تحصیل زبان مشغول بودم و هم برای خواندن دروس پیش دانشگاهی به کالج می رفتم. هر روز با کلی آموختنی سر و کله می زدم؛ چه در زمینه علمی و چه اجتماعی بخصوص در باب آداب و رسوم غربی. روزی قرار بود که با تعدادی از همکلاسان به رستوران برویم. شخصی داوطلب رزرو میزی در مکانی مناسب شد و روز بعد اعلام کرد که به فلان رستوران می رویم. از میان هشت، نه نفرمان، یکی از دخترها کمی ناراحت شد و گفت که در این صورت من نمی توانم با شما بیایم چون قیمت غذا در این رستوران برای من زیاد است

شخصی که عهده دار تهیه جا شده بود بلافاصله پرسید: "تو کجا را پیشنهاد می دهی؟" و طرف مقابل هم گفت: "راستش براحتی استطاعت پرداخت بهای غذای بیرون مگر فست فود* را ندارم. با این حال اگر به رستورانی کم خرجتر بروید همراهتان میایم." برنامه ریز پرسید: "آیا می توانی پول غذای مک دونالد را بدهی؟" و چون دختر برایش مقدور بود تصمیم گرفتیم همگی به مک دونالد برویم. جالب تر از صحنه بها ندادن به موقعیت مالی افراد گروه که آن روز شاهدش بودم دنباله ماجرا بود. در طی روزهای بعد نه کسی به دختر مذکور فخری فروخت، نه بر او ترحم کرد، نه منتی سر او گذاشت و نه کلا رفتارش با او فرق کرد. سن افراد در گروه ما بین 17 تا 20 بود. با خودم فکر کردم که اگر چنین موقعیتی در جمع دوستان ایرانی پیش بیاید آیا وضع به همین صورت پایان خواهد یافت

از آن زمان سالها گذشته ولی واقعه ای اخیرا مرا به یاد سوال قدیمی ام انداخت. دوست من چرا باید دیگران را در موقعیتی بگذاری که موجب شرمندگی گروهی شوی. در میان ایرانی ها خیلی ها معتقدند که باید صورتت را با سیلی سرخ کنی تا که دیگران را خوش آید. حکایت، دورهم بودن است و نه مسابقه تعداد ستاره های مکان انتخابی


* fast food
© All rights reserved

Contemporary Yet Ancient

One of the Persian masterpieces exhibited in the  museum of Islamic Arts, Doha

 It was hard to imagine this was a tile from 17th century Iran. Based on the style of the painting and the range of colours it could have easily been a contemporary piece in any modern art gallery.

© All rights reserved

از خاطرات کانون: شکل گیری نشریه

ماه نوامبر 2010 سه نفری (خانم و آقای حداد و من) در دفتر شرکت اینتلکت حاضر شدیم. آقایان بهرام نیکخواه و رحیم نامی ما را به اتاقی در طبقه بالای شرکت راهنمایی کردند. وسایل اضافی اتاق را قبلا خالی کرده بودند و آن اتاق را به دفتر نشریه اختصاص داده بودند. چند مبل چرمی و میزی کوچک وسایل پذیرایی اتاق را تشکیل می داد. در نقطه مقابل در ورودی روی میزی چوبی کامپیوتری با دو صفحه مونیتور گذاشته شده بود. یادم هست که آن روز دست و دلبازی آقای نیکخواه را برای در اختیار گذاشتن این امکانات تحسین کردم. هوا سرد بود و بخاری که در وسط اتاق گذاشته بودند گرچه سرما را می شکست ولی جرات دراوردن کت و پالتو را بما نمی داد. چایی که برایمان آوردند بیشتر از هر چیزی به گرم کردن انگشتانم کمک کرد، صندلی ها را به میز کامپیوتر نزدیک کردیم و شروع به طراحی اولین نشریه کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستر.

هیچ ایده ی خاصی برای نشریه جز اینکه می دانستیم چیزی شبیه سالنامه کانون فرهنگی و هنری منچستر خواهد بود نداشتیم. (سالنامه به مناسبت عید نوروز زیر نظر خانم ترزا نیکخواه طراحی و چاپ می شود که شامل ترکیبی است از چند مقاله و تبلیغات صاحبان مشاغلی که به نحوی به ایران و ایرانی مربوط هستند.)  فایل پابلیشر را باز کردم و شروع به طراحی.

چیزی که به اسم نشریه آن روز خلق شد چندی بعد با ایده خانم و آقای حداد و من اسکلت نشریه را بوجود آورد. مطلبی را نیز آقای حداد پیشنهاد دادند که در مورد آن خیلی زود به توافق رسیدیم و آن اعلام خط مشی کلی نشریه بود. جمله ای که هنوز هم روی جلد نشریه نوشته می شود: این نشریه وابسته به کانون ایرانیان منچستر و مستقل از سیاست و ادیان مختلف می باشد.

طرحی که برای اولین شماره ی نشریه انتخاب کردیم ترکیبی از آرم کانون در بالای پرچم سه رنگ ایران بود و چون در آن زمان منشور حقوق بشر کوروش به تازگی به ایران رفته بود، یکی از عکس های خودم از این منشور (در زمانی که در موزه بریتانیا بود) و اطلاعاتی مختصر در مورد منشور به همراه قسمتی از ترجمه نوشته روی منشور (که در زیر آمده است) را روی جلد قرار دادیم.
"من امروز اعلام می کنم که هر کسی آزاد است که هر دینی را که میل دارد بپرستد. در هر نقطه که میل دارد سکونت کند مشروط بر اینکه در آنجا حق کسی را غصب ننماید و هر شغلی را که میل دارد بگیرد."

داخل جلد تاریخچه تشکیل کانون را نوشتیم. اولین گزارش مکتوب در نشریه گزارشی از جشن مهرگان بود که در دهم اکتبر 2010 در محل کانون برگزار شد.
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2010/10/2010.html
 بخشی نیز بنام ضرب المثل ها داشتیم که این بخش تا شماره 7 نشریه ادامه داشت. دیگر بخش های اولین شماره ی نشریه شامل اطلاعات عمومی، شخصیت شناسی بر اساس رنگ ها، توصیه بزرگان، اخباری از کاروان ورزشی ایران در بازی های آسیایی 2010، سلامت و بهداشت، ادبیات، آشپری، تفریح و سرگرمی، جدول سودوکو و سخنی با خوانندگان بود. همچنین در این شماره اولین قسمت داستان دنباله دار: هفتاد سال خاطره را از آقای حداد چاپ کردیم. داستانی جذاب بود که بر اساس واقعیت نوشته شده و تا شماره ی 19 نشریه چاپ آن ادامه داشت.

مایل بودم تا طراحی نشریه به دو زبان فارسی و انگلیسی باشد تا بتواند هم مخاطبان ایرانی و هم مخاطبان انگلیسی را بخود جذب کند. بخش انگلیسی اولین شماره ی نشریه شامل مقاله ای در مورد ایران شناسی (آرامگاه خیام) و نقد و بررسی بود که خانم آتوسا زحمت آنرا کشیده بودند و به فیلمی از خانم گلکوپرهیزگر می پرداخت.  متاسفانه به علت مشکلاتی که مهمترین آنها کمبود وقت بود مجبور به حذف بخش انگلیسی از شماره ی 11 به بعد نشریه شدیم.

کم کم مقالاتی از دوستان برای درج در اولین شماره ی نشریه بدستم رسید و اولین شماره با 24 صفحه شکل گرفت. نشریه به کوشش آقایان نامی و دیوید چاپ شد و برای نخستین بار در برنامه شب شعر ماه دسامبر 2010 در کانون بطور رایگان بین حضار در جلسه پخش گردید. البته به دلیل مشکلات مالی 6 شماره اول نشریه به صورت سیاه و سفید چاپ شد که بعدا به کوشش و حمایت مالی اعضای کانون از شماره 7 چاپ این نشریه به صورت رنگی امکان پذیر گشت.

از آن پس نشریه دائم در تغییر و تکامل بوده بخش هایی به آن اضافه و بخش هایی از آن حذف شده. از شماره 2 نشریه همکاری آقای ابوالقاسم جمال زاده، دوستی از داخل ایران را داشتیم که طراحی روی جلد را از آن شماره  تا شماره ی 24 به عهده گرفتند و به نشریه با طرح های زیبایشان جلوه ای نو بخشیدند. با اضافه شدن آقای رحیم زاده به هیئت تحریریه از شماره 3 نشریه، خوانندگان نشریه امکان خواندن مقالات طنز و اجتماعی ایشان را نیز پیدا کردند.

بعدها سه تغییر عمده دیگر نیز در کادر هیئت تحریریه نشریه پدید آمد. از جمله اضافه شدن خانم افسانه به کادر هیئت تحریریه از شماره ی 26 نشریه بود (هر چند که ایشان از شماره ی 11  در بخش همراه خوانندگان مرتب مقاله می نوشتند). همچنین آقای امین باوندپور از شماره ی 25 نشریه به جمع همکاران نشریه پیوستند و مسئولیت طرح روی جلد و تنظیم صفحات از آن شماره تاکنون را برعهده گرفتند. ضمنا آقای رحیم زاده از شماره ی 31 نشریه علاوه بر مسئولیت نوشتن مقالات مختلف همیشگی خود وظیفه سردبیری نشریه را نیز تقبل کرده اند.

اکنون سه سال از نخستین نشستی که با دوستان در دفتر ابتدایی نشریه در شرکت اینتلکت داشتیم می گذرد و نشریه هر ماهه علی رغم مشکلات عدیده به کار خود ادامه می دهد. در این مدت سه سال دوستان زیادی با ارسال مطلب اعضای هیئت تحریریه را همراهی نموده اند که جا دارد از همکاری صمیمانه آنها یاد کرده و سپاسگزاری نمود. 

در پایان دست تک تک ایران دوستانی که با خواندن نشریه و ابراز لطف، انتقاد سازنده و پیشنهادات مشوق و معلم ما بوده اند را می فشارم. به امید موفقیت بیشتر این نشریه که هدفی جز پاسداری از زبان، ادب و فرهنگ فارسی ندارد. 


© All rights reserved

اولین تخم اردک


In our garden

حسابی شده ام یک زن کشاورز، البته کشاورز که نه دام پرور. جوجه اردک ها بزرگ شده اند. بزرگ تر از  مادرشان و حالا شش اردک عظیم الجثه توی باغچه خانه پرسه می زنند. دیدن آنها از پنجره اتاق زیباست و آرامش بخش. ولی دیگر نگهداری از آنها به معنی از بین رفتن چمن و گلهای باغچه شده. بخش بزرگی از چمن ها را از جا کنده اند و ریشه هر چه گل و بوته بوده برداشته اند. چندی است که با وجود انس گرفتن به اردک ها می دانم که دیگر نمی شود آنها را در باغچه نگه داشت ولی بچه ها از آنها دل نمی کنند. دیروز اولین تخم اردک از میان گل و لای با غچه پیدا شد. حالا دیگر رد کردن آنها مشکل تر هم می شود


© All rights reserved