Wednesday, 1 May 2013

روزی سخت

همزمان با رسیدن غروب که چهره رنگ پریده شب را از پشت پنجره نمایان می کرد، کم کم به اعصابم مسلط شدم و توانستم جلوی بارش بی امان اشک هایم را بگیرم. شاید هم چشمانم بیش از آن توان بارش نداشتند یا شاید پایان روزی سخت خود شادی آفرین است، نمی دانم
 تمام روز در منچستر پرسه زده بودم، برایم ماندن در خانه مشکل بود. اواسط روز با خستگی به قهوه خانه ای پناه بردم و غذایی سبک سفارش دادم. هر چه که نبود، می شد به بهانه وعدۀ غذایی لختی در سرپناهی گرم آرام گرفت. نمی دانم چرا باز ناگهان اشک هایم سرازیر شد، پسری که مرا سرو می کرد، لحظه ای بمن خیره شد، سپس از پشت پیشخوان به سمت من آمد و ازم پرسید که آیا حالم خوبه؟ با تکان دادن سر گفتم که خوبم و با وجود نور کم داخل قهوه خانه چشمهایم را پشت عینک آفتابیم مخفی کردم. با دلسوزی نگاهی بمن انداخت و ازم خواست تا پشت میزی بشینم. سینی غذایم را برایم آورد و بلافاصله به مشتری بعدی رسید بعد از آن دوباره نوبت من شد. مشتی دستمال روی میز گذاشت. ازم پرسید روز سختی داشتی؟ نمی دانم در سوالش چی بود که هق هق ام شدت یافت. کمی دلداریم داد و تشویق به خوردنم کرد، سپس به مشتری بعدی رسید. ولی چند دقیقه بعد دوباره سر میز من بود. اینبار برشی از یک کیک  شکلاتی را برایم آورده بود. گفت: اینو بخور، کمکت می کنه. با همه غصه هایم لبخندی زدم و تشکر کردم. وقتی آمادۀ رفتن شدم ازش پرسیدم که بابت کیک چقدر به او بدهکارم؟ گفت: حرفش رو نزن، فقط مواظب خودت باش. بعد هم آروم دستش را روی شانه ام گذاشت و برایم آرزوی بهتر شدن حال و روزم را کرد
 از خود پرسیدم: جایی که غریبه ای با کمی توجه لبخند روی لبان غریبه ای دیگر می نشاند، به آشنایی که شاید فکر می کند مهربان ترین موجود دنیاست، ولی حتی از دلجویی ساده نیز گریزان است، چه می توان گفت؟