Friday, 15 March 2013

خاطره


عجیبه! بعد از این همه سال لحظه ای را که در این خانه مهمان بودم به یاد میاورم. البته در آن موقع حیاط و حوض بزرگ آن و قسمت ساختمان تفکیک شده بود و تمامی حیاط خانه قسمت باریک کنار عمارت بود که به در ورودی ختم میشد. آن روز پشت شیشه های بزرگ همین سالن نشستیم، نزدیک ظهر بود و صاحب خانه به اصرار ما را برای نهار نگه داشت؛ نهار قورمه سبزی (که هنوز طعم آن را به خاطر دارم) داشتند. نمی دانم آیا هنوز این خانه پابرجاست و یا اینکه با ویروس آپارتمان سازی از پای در آمده 

روح صاحب خانه شاد



© All rights reserved

Sunday, 10 March 2013

چه خوب که فردا شکل امروز نیست


گمانم شش هفت تا کتاب را به کتابخانه برمی گرداند. اسامی آنها را یکی یکی می گفت و روی میز می گذاشت. رسید به کتابی از نادر ابراهیمی، گفت این را هم گرچه نخوانده ام برمی گردانم. اگرچه بمن مربوط نمی شد ولی نتوانستم سکوت کنم. گفتم "به نظر می رسد که اهل کتاب هستید، ولی چطور توانستید از نوشتۀ نادر ابراهیمی بگذرید، مگر می شود؟" گفت "سعی کردم بخوانمش ولی نتوانستم با نوشته ارتباط برقرار کنم". شاید چون نادر ابراهیمی از نویسنده های مورد علاقه من است صحبت دوست کتاب خوانمان را درک نکردم. بهرحال اتفاقا از نادر ابراهیمی کتابی در دست داشتم. آن شب وقتی برگشتم کتاب را خواندم. اینهم دو جمله از جملات کتاب، مهمان نادر ابراهیمی


زردترین روز، روزی است که قلب پاییز می کند
ص 54*

عذاب دادن از شرایط دوست داشتن است
ص 73*

اعتقاد فروشی نیست؛ اما تحمیل کردنی ست. تاسف ما همیشه همین بود
75 ص *


 فردا شکل امروز نیست، نادر ابراهیمی، روزبهان، تهران، 1368*