Saturday, 21 December 2013

به خالق انگیزه زندگی

قطره اشکی از تنگه دل
 جاری شد
و دوباره خاک دغمه بسته تعلق 
را سیراب کرد 
چه آسان است برایت زندگی بخشیدن
بعد از تحمیل دقمصه نیستی
...
استاد سخن سعدی می گوید
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود"
مجنون از آستانه لیلی کجا رود
...
ای آشنای کوی محبت صبور باش
"بیداد نیکوان همه بر آشنا رود

مرا ببخش. مرا ببخش ولی صبوری بیش از این نتوانم
تنهایم مگذار

© All rights reserved

Monday, 7 October 2013

در کنار یک رویای خصوصی

بالاخره کارها جور شد. پول بلیت و هتل پرداخت شد و ما هم عازم لندن. پنج نفر توی ماشین نشستیم و با لبهای پر از لبخند راه افتادیم. طفلکی "م" که همه راه رانندگی کرد و از آن هم طفلک تر کمک راننده و جهت یاب گرامی جناب "ست نوو"1 که کم مانده بود جوش بیاورد و از همراهی با ما سر باز بزند. ولی خب هر طوری بود ما را تحمل کرد و "کج دار مریز"  تا مقصد در خدمت بود
   
از اینکه تاتر در سالنی به عظمت تاتر رویال2 برگزار می شد خیلی خوشحال بودم. دفعه اول بود که به این تاتر میامدم و چقدر خوب که یک تاتر ایرانی بهانه بودنم در این سالن پرشکوه شد.  دم در غلغله بود. گمان نمی کنم که چنین جمعیتی بتواند تماما متشکل از تاتر بروها باشد. با خودم فکر کردم آیا بدون حضور بازیگرانی چون بهروز وثوقی و گلشیفته امکان گردهمایی این تماشاچیان در کنار هم بود؟ پاسخ این سوال حتی برای خود من هم مهم نبود. مهم آن بود که تمام راه را آمده بودیم و بموقع در صندلی های خود جا گرفتیم و قرار بود بازی بازیگران پرآوازه ای را ببینیم 



نمایش با ایفای نقشی از بهروز وثوقی شروع شد. شاید فقط حضور وی می توانست از ابتدا القا کنندۀ فضای نوستالژی حاکم بر نمایش باشد. با اینکه عکس های جدید بهروز وثوقی را قبلا دیده بودم، دیدن وی در پرده اول نمایش با مو و ریش سپید در نقش پیرمردی که دچار فراموشی شده به یکباره گذر زمان را یادآور شد. گویا  پس از این همه سال او هنوز هم می بایست با همان چهرۀ دوران جوانیش روی صحنه میامد و نیامد





در پایان نمایش ایرج جنتی عطایی هم بروی صحنه آمد و به ابراز احساسات تماشاچیان پاسخ داد




از اینکه توفیق حضور در این تاتر را داشتم خیلی خوشحالم. قصد تحلیل نمایش نامه یا  بازی های این تاتر را ندارم. ولی توصیه می کنم که کسانی که فرصت و امکان دیدن این نمایش را دارند، خود را به دیدن این نمایش مهمان کنند.فقط  این را اضافه می کنم که برای من بیشتر از همه گلشیفته در صحنه درخشید  



با نظر "س" که از بزرگی سالن نمایش چنان راضی نبود تا حدودی موافقم. اگرچه سالن تاتر رویال، مرکزی باشکوه است کمتر حسی با حس تماشای بازیگران تاتر از نزدیک و درک حالت چهره آنان در حین بازی رقابت می کند.  بازی ها را دوست داشتم و بودن در تاتر رویال و به تماشای یک رویای خصوصی نشستن را. البته دیر آمدن چند نفری که صندلیشان اتفاقا در کنار صندلی من بود و صحبت های همین همسایه گرامی با تلفن همراهش در حین نمایش از تجارب منفی آن شب بود. به نظر اشکالی هم در میکروفن خانم فرخ نیا وجود داشت و گاهی شنیدن صحبت های ایشان آسان نبود

با این احوال شبی بود به یاد ماندنی و سفری پر خاطره. ممنون از همه دست اندرکاران نمایش و البته همسفران گرامی





1. Sat Nav
2. http://en.wikipedia.org/wiki/Theatre_Royal,_Drury_Lane



© All rights reserved

یادی از بازگشت



دست پخت مریم

  اشاره به بازگشت 
:)

© All rights reserved

Saturday, 3 August 2013

سه راه ادبیات

Mashhad, Iran, summer 2013:
The car turned into se-rah-e Adabeyat around noon and suddenly the drawings of Shahnameh appeared on the walls along the road. They were commissioned by Mashhad town-hall. The artist is Neda Ra'ofeyan.

1-25              Haftkhan-e Rostam
26-28            Seyavash
29-30            Rostam va Sohrab
31-33            Rostam va Afraseyab
34-39            Zahak va Kaveh

نزدیک های ظهر بود که اتومبیل وارد سه راه ادبیات شد. از گرما بیتاب شده بودم و برای فرار از آفتاب  به گوشه صندلی پناه  برده بودم. ناگهان با دیدن نقاشی های روی دیوار (که زیر نظر معاونت فرهنگی و اجتماعی شهرداری مشهد با طراحی ندا رئوفیان انجام شده بود) جان تازه ای گرفتم و تقریبا صورتم را مماس با شیشه نگه داشتم تا نقاشی ها را بهتر ببینم. وقتی کارم در محل قرارمان جایی در همان نزدیکی به پایان رسید، خودم را به نمایشگاه خیابانی شاهنامه رساندم و چند  عکس گرفتم. خانمی  که از کنارم می گذشت، ایستاد و با هیجان به نقاشی های مربوط به داستان ضحاک و کاوه آهنگر بر دیوار مقابل اشاره کرد و تاکید کرد تا فراموش نکنم که از آنها هم عکس بگیرم. سری تکان دادم و با لبخند از هم جدا شدیم. به عکاسی از اولین نمایشگاه خیابانی آثار فردوسی که شاهدش بودم ادامه دادم. امیدوارم این  دیوار نگاره ها مثل سری قبلی پاک نشود. باسپاس از همه آنها که در این پروژه سهمی داشته اند











































© All rights reserved

Wednesday, 1 May 2013

روزی سخت

همزمان با رسیدن غروب که چهره رنگ پریده شب را از پشت پنجره نمایان می کرد، کم کم به اعصابم مسلط شدم و توانستم جلوی بارش بی امان اشک هایم را بگیرم. شاید هم چشمانم بیش از آن توان بارش نداشتند یا شاید پایان روزی سخت خود شادی آفرین است، نمی دانم
 تمام روز در منچستر پرسه زده بودم، برایم ماندن در خانه مشکل بود. اواسط روز با خستگی به قهوه خانه ای پناه بردم و غذایی سبک سفارش دادم. هر چه که نبود، می شد به بهانه وعدۀ غذایی لختی در سرپناهی گرم آرام گرفت. نمی دانم چرا باز ناگهان اشک هایم سرازیر شد، پسری که مرا سرو می کرد، لحظه ای بمن خیره شد، سپس از پشت پیشخوان به سمت من آمد و ازم پرسید که آیا حالم خوبه؟ با تکان دادن سر گفتم که خوبم و با وجود نور کم داخل قهوه خانه چشمهایم را پشت عینک آفتابیم مخفی کردم. با دلسوزی نگاهی بمن انداخت و ازم خواست تا پشت میزی بشینم. سینی غذایم را برایم آورد و بلافاصله به مشتری بعدی رسید بعد از آن دوباره نوبت من شد. مشتی دستمال روی میز گذاشت. ازم پرسید روز سختی داشتی؟ نمی دانم در سوالش چی بود که هق هق ام شدت یافت. کمی دلداریم داد و تشویق به خوردنم کرد، سپس به مشتری بعدی رسید. ولی چند دقیقه بعد دوباره سر میز من بود. اینبار برشی از یک کیک  شکلاتی را برایم آورده بود. گفت: اینو بخور، کمکت می کنه. با همه غصه هایم لبخندی زدم و تشکر کردم. وقتی آمادۀ رفتن شدم ازش پرسیدم که بابت کیک چقدر به او بدهکارم؟ گفت: حرفش رو نزن، فقط مواظب خودت باش. بعد هم آروم دستش را روی شانه ام گذاشت و برایم آرزوی بهتر شدن حال و روزم را کرد
 از خود پرسیدم: جایی که غریبه ای با کمی توجه لبخند روی لبان غریبه ای دیگر می نشاند، به آشنایی که شاید فکر می کند مهربان ترین موجود دنیاست، ولی حتی از دلجویی ساده نیز گریزان است، چه می توان گفت؟

Friday, 15 March 2013

خاطره


عجیبه! بعد از این همه سال لحظه ای را که در این خانه مهمان بودم به یاد میاورم. البته در آن موقع حیاط و حوض بزرگ آن و قسمت ساختمان تفکیک شده بود و تمامی حیاط خانه قسمت باریک کنار عمارت بود که به در ورودی ختم میشد. آن روز پشت شیشه های بزرگ همین سالن نشستیم، نزدیک ظهر بود و صاحب خانه به اصرار ما را برای نهار نگه داشت؛ نهار قورمه سبزی (که هنوز طعم آن را به خاطر دارم) داشتند. نمی دانم آیا هنوز این خانه پابرجاست و یا اینکه با ویروس آپارتمان سازی از پای در آمده 

روح صاحب خانه شاد



© All rights reserved

Sunday, 10 March 2013

چه خوب که فردا شکل امروز نیست


گمانم شش هفت تا کتاب را به کتابخانه برمی گرداند. اسامی آنها را یکی یکی می گفت و روی میز می گذاشت. رسید به کتابی از نادر ابراهیمی، گفت این را هم گرچه نخوانده ام برمی گردانم. اگرچه بمن مربوط نمی شد ولی نتوانستم سکوت کنم. گفتم "به نظر می رسد که اهل کتاب هستید، ولی چطور توانستید از نوشتۀ نادر ابراهیمی بگذرید، مگر می شود؟" گفت "سعی کردم بخوانمش ولی نتوانستم با نوشته ارتباط برقرار کنم". شاید چون نادر ابراهیمی از نویسنده های مورد علاقه من است صحبت دوست کتاب خوانمان را درک نکردم. بهرحال اتفاقا از نادر ابراهیمی کتابی در دست داشتم. آن شب وقتی برگشتم کتاب را خواندم. اینهم دو جمله از جملات کتاب، مهمان نادر ابراهیمی


زردترین روز، روزی است که قلب پاییز می کند
ص 54*

عذاب دادن از شرایط دوست داشتن است
ص 73*

اعتقاد فروشی نیست؛ اما تحمیل کردنی ست. تاسف ما همیشه همین بود
75 ص *


 فردا شکل امروز نیست، نادر ابراهیمی، روزبهان، تهران، 1368*