Monday, 5 November 2012

شاهنامه خوانی در منچستر

 حدود هزار سال پیش  ابرمرد فرهنگ و هنر ایران زمین ابوالقاسم فردوسی گوشه هایی از معرفت و تاریخ اساطیری نیاکانمان را به نظم کشید و اکنون بعد از گذشت یک هزاره از  خلق این اثر، جمعی در منچستر (انگلستان) گرد هم آمده ایم تا این شاهکار هنری و ادبی ایران زمین را با هم مرور کنیم و از آن پند بگیریم. در اینجا قصد دارم که چکیده ای از آنچه در هر جلسه میاموزم را ثبت کنم

برای این جلسات از چند نسخه مختلف شاهنامه استفاده می کنیم
 شاهنامه چاپ سنگی بمبئی، به سرمایه حسین شرف الدین، بخط و دقت عبادالله محمد ابراهیم، شانه العزیز، 1272 هجری 
تهران، انتشارات پدیده (کلاله خاور) گوتنبرک، 1375 
نیویورک، بکوشش احسان یارشاطر، جلال خالقی مطلق، 1366 
شاهنامه الکترونیکی http://www.youtube.com/watch?v=dJK5sy8Llds

شاید اولین نکته قابل توجه اختلاف در ابیات بین نسخه ها است که البته وقتی پای متنی به قدمت هزار سال در بین است، مسلما اختلافات جزئی بین متون چندان هم دور از انتظار نیست. ضمن اینکه در آن زمان، کتب دستی نوشته میشده و امکان جابجایی حروف و کلمات و دست بردن در لغاتی که شاید چندان واضح و یا مصطلح نبوده، هم میرود. البته در برخی از چاپهای اخیر شاهنامه غرض ورزی  و مصلحت اندیشی در حذف برخی  ابیات واضح بود. بنابراین سعی خواهیم کرد بیشتراز چاپ های قدیمی استفاده کنیم


به نام خداوند جان و خرد                     کزین برتر اندیش بر نگذرد

جلسه اول

شاهنامه با ستایش خرد شروع می شود و تفاوت بین انسان و دیگر جانداران را در خرد بشر می داند

 ستایش خرد
وصف آفرینش عالم
آفرینش مردم
 آفرینش آفتاب و ماه
 ستایش پیعمبر

 یکی از قابل تامل ترین ابیات در قسمت آفرینش مردم بیت زیر بود
ترا از دو گیتی برآورده اند               به چندین میانجی بپرورده اند
با شنیدن این بیت به تئوری تکامل و خلقت بشر فکر کردم.  این بیت هزار سال پیش سرایده شده یعنی هشتصد سال قبل از اینکه داروین نظریه تکامل زیست شناختی خود را اعلام کند
لغتی که آموختم: سریر= تخت

عنوان بخش "در ستایش پیغمبر" در نسخه خطی قدیمی "در ستایش پیغمبر و یارانش" نوشته شده. متن قدیمی همچنین این ابیات را اضافه داشت
که خورشید بعد از رسولان مه      نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار        بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین        خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول           که او را بخوبی ستاید رسول


جلسه دوم

 فراهم آوردن شاهنامه
داستان ابو منصور دقیقی
داستان دوست مهربان
امیرک منصور
سلطان محمود

این قسمت از شاهنامه شاید بهترین بخش برای آشنایی با فردوسی به عنوان یک عالم و دانشمند باشد. چرا که سبکی که وی به کار برده، دقیقا همان است که امروزه در معتبرترین دانشگاه ها و مراکز تحقیق جهان دنبال می شود. وی با بیان شیوه جمع آوردی اطلاعات و دانسته های ماقبل خود و اعلام منابع تحقیقش در واقع ارزش و اعتبار شاهنامه را افزوده و این نکته ای است بس درخور تامل که کمتر بدان توجه شده. هم چنین بدون دخل و تصرف داستان ها را منتقل کرده. ضمن اینکه توجه به خواننده خود و نحوۀ نگارش مناسب حال عام و خاص نیز بوده


سخن هر چه گویم همه گفته اند   بر باغ دانش همه رفته اند
...
تو این را دروغ و فسانه نخوان   به یکسان روشن ِ زمانه مدان
دگر بد که ناچار بایست گفت   همان به که دارم سخن در نهفت
...
 تو این نامور نامه از نیک و بد      چنان دان که تصدیقش آرد خرد
سخن هست بعضی که معقول نیست     ولیکن مبر ظن که منقول نیست
اگر از پی خاص رفتی سخن     نبودی یکی حشو سرتا به بن
وگر سربسر بودی از بهر عام     شدی قصه ناچیز و گفتار خام
ازآن طبع را نفرتی خاستی     بدو هر کسی دل نیاراستی
درآن جهد کردم که تا نیک و بد     خردمند والا و اندک خرد
بیابند ارین نامۀ دلپذیر      ز معقول بهره ز منقول پیر
بنزدیک دانشوران روشن است     که حشو و دروغش نه جرم من است

...
یکی نامه بد از گه باستان   فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی    ازو بهره یی نزد هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد   دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده ی روزگار نخست  گذشته سخنها همه باز جست
زهر کشوری موبدی سالخورد    بیاورد کین نامه را گرد کرد
بپرسیدشان از کیان جهان    وزان نامداران و فرخ مهان

که گیتی بآغاز چون داشتند    که ایدون به ما خوار بگذاشتند
چگونه سر آمد به نیک اختری     بریشان بر آن روز کندآوری
بگفتند پیشش یکایک مهان    سخنهای شاهان و گشت جهان
چو بشنید از ایشان سپهبد سخن    یکی نامور نامه افکند بن
چنین یادگاری شد اندر جهان    برو آفرین از کهان ومهان

جلسه سوم

 پادشاهی گیومرت - سی سال
پادشاهی هوشنگ  - چهل سال
پادشاهی طهمورت - سی سال

سیامک پسر گیومرت بوده که دیو او را می کشد. پدر به خونخواهی بلند می شود و انتقام پسر را می گیرد. بعد از  گیومرت  هوشنگ (پسر سیامک) جانشین پدربزرگ می شود. در دوران او کشاورزی، دام پروری و علم کار با ابزار و فلزات پرورش میابد. لباس مردم در آن دوره از چرم بوده. همچنین فردوسی پدید آمدن آتش از برخورد دو سنگ را به این زمان نسبت می دهد. پس از هوشنگ طهمورت به پادشاهی می رسد. در این دوران نخ ریسی و بافندگی آغاز می شود. خط و علم نوشتن را   طهمورت از دیوی که از او امان خواسته بود میاموزد

جلسه چهارم

در این جلسه دوران اول پادشاهی جمشید را خواندیم. کسی که در ابتدا از روی عدل و داد فرمانروایی کرد و به همه اوضاع کشور رسیدگی. ولی بعدها منش وی تغییر یافت

جمشید کار را از رسیدگی به ابزار و الات جنگی و البسه رزم آغاز کرد، بافت جامه از ابریشم و خز، ساخت خشت از ترکیب آب و خاک و ساختمان سازی،  گرد آوردی گوهرهای ناب و جمع آوری انواع مشک و گلاب و عود نیز در دوران وی پا گرفت
جمشید مردم را به چهار طبقه تقسیم کرد و برای هر یک حد و مرزی قائل شد
کاتوزیان (پرستندگان؟)، نیساریان (جنگجویان)، بسودی (کشاورزان) و اهتوخوشی (پیشه وران) چهار طبقه مردم بودند
البته گفته می شود که اسامی ذکر شده چیزی نبوده که فردوسی بکار برده. کاتوزیان در اصل آموزیدن بوده ار فعل آموختن به  معنی آموزگار ... بحث کمی پیجیده میشود

پس از آن جمشید به تخت کیانی نشست. این همان مرحله منی کردن و غیر از خود در جهان چیزی و کسی را ندیدن بود


هنر در جهان از من آمد پدید     چو من نامور تخت شاهی ندید
 جهان را به خوبی من آراستم    چنان است گیتی کجا خواستم  
خور و خواب و آرامتان از منست    همان کوشش و کامتان از منست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست     که گوید که جز من کسی پادشاست


لغاتی که یاد گرفتم
 بیجاده = گوهری سرخ رنگ شبیه یاقوت
پیغاره = سرزنش


جلسه پنجم

مرداس پادشاهی دادگر بود، ابلیس بر پسر وی (ضحاک) وارد می شود و پیشنهاد می کند که چاهی سر راه پدرش بکند تا وی وقتی که برای نیایش صبحگاهی به باغ می رود در آن بیفتد. ضحاک اطاعت می کند و سرانجام به پادشاهی میرسد. برای بار دوم ابلیس بر ضحاک ظاهر می شود و در قالب آشپر انواع غذاها و خورش های گوشتی را برای وی آماده می کند. ضحاک که خیلی از او راضی بود گفت هر آرزویی داری بمن بگو تا برآورده کنم. آشپز گفت تنها آرزوی من بوسیدن شانه های شماست. ضحاک قبول کرد، به محض اینکه ابلیس شانه های ضحاک را بوسید دو مار بر شانه های ضحاک سبز شد. هر چه چاره جستند فایده نداشت، حتی وقتی مارها را بریدند دوباره سبز شدند. برای بار سوم ابلیس در ظاهر پزشکی ظاهر شد و پیشنهاد داد تا که تنها راه درمان آنها اینست که هر روز از مغز جوانان به آنها بدهند تا آرام بگیرند


نگر تا که ابلیس ازین گفت وگوی
چه کردوچه خواست اندرین جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان

از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمشید

برو تیره شد فره ی ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی



لغاتی که آموختم
بیوراسپ = دارای ده هزار اسب، نام ضحاک
خوالیگر = آشپز
سگالش = اندیشیدن

  
 جلسه 6
پادشاهی ضحاک  و ابتدای داستان فریدون خواندیم. نحوه شرح فردوسی از دوران اختناق و اشاره به صفات حکمرانان خودکامه است. گرچه شاهنامه روایتی است که هزار سال پیش نوشته شده ولی انگار برای عصر ما و همین امروز نوشته شده. به راستی که تاریخ تکرار می شود

ضحاک به پادشاهی رسیده و خدمه او هر روز از مغز جوانان خوراک برای مارهای روی دوش ضحاک تهیه می کنند. دوران استبداد به زیبایی و فقط در سه بیت نوصیف شده  

نهان گشت کردار فرزانگان    پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند   نهان راستی، آشکارا گزند
شد بر بدی دست دیوان دراز   به نیکی نبودی سخن جر براز  

++++

ندانست خود جز بد آموختن   جز از کشتن و غارت و سوختن
بدین بود بنیاد ضحاک شوم   جهان شد مرورا چو یک مهره موم

ارمایل و گرملایل دو نفر بودند که آشپزی آموختند و در دربار ضحاک رخنه کردند و به کار در آشپزخانه مشغول شدند بدین ترتیب از هر دو جوانی که برای کشتن به آشپزخانه میاوردند، یکی را نجات می دادند و بجای مغز وی مغز گوسفندی را با مغز جوان دیگر قاطی می کردند 

شهرناز و ارنواز دو خواهر از خواندان جمشید بودند که به دربار ضحاک میاورند و به او می سپارند. شبی که ضحاک در کنار ارنواز خواب بوده، خوابی پریشان می بیند و هراسان بلند می شود. ارنواز می گوید نترس، تو می توانی موبدان را بخوانی تا خواب را برایت معنی کنند و سپس چاره ای بیندیشی. وقتی یکی از موبدان خواب را تعبیر می کند که فریدون نامی بدنیا میاید و تو را با گرزی به شکل کله گاو می کشد ضحاک می پرسد چرا از من اینقدر کینه دارد. گویا به رسم دژخیمان تاریخ بر جور خود آگاه نیست! و بجای اصلاح منش خود در پی فریدون برمی خیزد تا او را بکشد

بدو گفت ضحاک ناپاک دین   چرا بنددم چیست از منش کین
دلاور بدو گفت: اگر بخردی   کسی بی بهانه نسازد بدی  

برای بقیه قسمت ها روی لینک زیر کلیک کنید
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2012/11/blog-post_6.html

© All rights reserved

Saturday, 6 October 2012

Jodayii ( Seperation )





کارهای حسین فاران (از آهنگ سازان ساکن منچستر) را دوست دارم. برای همین وقتی که پیشنهاد دادند تا شعری را که علی ریحانی برای آهنگشان ساخته بودن دکلمه کنم با خوشحالی قبول کردم. ولی بلافاصله دلم شور افتاد که نکنه که  نتوانم از عهده کار بربیام
...
 خلاصه نتیجه کار را این بالا می توانید بشنوید. برای خودم تجربه خیلی جالبی بود. امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد



© All rights reserved

Wednesday, 5 September 2012

کمی تا قسمتی نامترادف



دقیقا یادم نمی اید که کی و توسط چه کسی با نماد دست حضرت ابوالفضل (که به شکل پنج انگشت است)  آشنا شدم، ولی احتمالا بی ارتباط با دنیای کودکی و سفرهای تابستانی ام به مشهد و اقامت در خانۀ پدربزرگ و مادربزرگم نبوده. بهر حال همیشه این نماد را علامتی وابسته به آرمانی خاص تلقی می کردم.

سالها بعد در طی سفری به کشوری عربی به علامتی مشابه آنچه دست حضرت ابوالفضل می نامیدم برخوردم، البته در نمونه عربی این نماد غیر از سه انگشت وسط،  دو انگشت دیگر شبیه شست هستند





نقش کاشی، تونس



 وقتی بارها و بارها بر سر در خانه ها و مغازه ها، به صورت طرح بر ظروف، کاشی ها و  پوسترهای مختلف آن علامت تکرار شد کنجکاویم برانگیخته شد و تصمیم گرفتم معنی علامت را بپرسم
the hand of Fatima

دست فاطمه نامی بود که به علامت می دادند  و توضیح داده شد که نمادی است برای خوش اقبالی و دوری از چشم شوم

نقوش روی در، تونس

کاشی های تزئینی، تونس

وقتی نگاهی به تعریف دست فاطمه در ویکیپدیا
 انداختم اشاراتی دیدم مبنی بر اینکه این نماد را هرقومی  به شیوه ای نامیده اند و این مبحث  پیچیده تر از آن است که زمانی می پنداشتم.
حدود دو سال پیش در شعبه کارتیه در فروشگاه هروتس لندن این نقش را باردیگر دیدم که اتیکت قیمت سنگینی بر آن خورده 


کارتیه، لندن


با این طرح در لندن برخوردم، جالب اینکه حالت دست بیشتر به طرح هایی که در ایران دیده بودم شبیه بود تا نمونه های عربی آن



نتیجه اخلاقی مشاهدات صد من یک غاز بنده: ممکن است علامات و نمادهای آرمانی در فرهنگ های مختلف دارای معانی متفاوتی باشند، ولی می شود از همه آنها پول ساخت




© All rights reserved

چه بگویم گله ای نیست



خودم را در زمرۀ افرادی که شیفته غرب هستند و هر چه را که در عالم غرب اتفاق میفتد، حجت می پندارند، به حساب نمیاورم ولی معتقدم در مواردی که می شود از بیگانه درس گرفت، باید تعصب را کنار گذاشت و شیوه ای را که منطق و عقل گواهی به درست بودن آن می دهند انتخاب کرد. یکی از این موارد وقت شناسی است که متاسفانه خیلی از ما با آن مانوس نیستیم. چه وقت شناسی به معنی به موقع سر قراری حاضر شدن و چه هنگامی که می خواهیم مطلبی را عنوان کنیم

هر چند که در ادبیات ما روی وقت شناسی تاکید شده ولی گویا بعضی از ما خیلی از اصل دورافتاده ایم. شنیدید که می گویند

هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد

جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت

خلاصه حتی حرف حق را هم در موقع خودش باید گفت (البته این قانون تبصره هم دارد ولی بماند برای بعد). اشاره ای که به عالم غرب در ابتدای نوشته داشتم به جهت نکته ای بود که می خواهم ذکر کنم و آن نکته چنین است: در برخی از مراسم ازدواج این طرف آب قبل از بسته شدن "قرارداد ازدواج" به حضار اجازه داده میشود تا چنانچه دلیلی برای مخالفت با پیوند زناشویی طرفین دارد اعلام کند وگرنه برای همیشه خاموش بماند

Speak now or forever hold your peace

شاید هیچ چیزی به خوبی این رسم اهمیت بیان مطلب در موقع خاصی را نرساند. عزیزان من بیایید هنگام بیان پیشنهادات و نظریات که خیلی از آنها هم سازنده و مبارک هستند کمی به زمان هم بیندیشیم و یک ماه زمان تدارکات را نادیده نگیریم تا بعد از اتمام کار تازه بخواهیم طرح پیشنهادی بدهیم، هر چند آن طرح درست ترین درست روی زمین باشد

امیدوارم که دوستان، سروران و همکاران گرامی را با این گفته نرنجانده باشم 

© All rights reserved

Wednesday, 21 March 2012

ماهی های عاشق

بعضی اوقات حوادثی در اطراف ما اتفاق می افتند که شاید اگر خودمان از نزدیک شاهد آن نبودیم باورشان برایمان مشکل بود

++++
برعکس همیشه که بعد از سیزده بدر ماهی های قرمز را در حوض آب حیاط  رها می کردیم، پارسال دو ماهی قرمز سفره هفت سین به دلیل اینکه همه ماهی های آکواریوم مرده بودند، سر از داخل آکواریوم در آوردند. در عرض یکسال گذشته یک جورایی اهلی شده بودند، به موقع برای غذا خوردن روی سطح می آمدند و چرخش های بی پایانشان در میان گیاه های آبی از صحنه های دلپذیر اتفاقات معمول خانه بود که همه ما به آن عادت کرده بودیم

 قبل از سال جدید، دوستی خواست تا از ماهی های داخل حوض یکی را برای سر سفره هفت سین به او قرض بدهیم. چون در طول مدت روز کسی خانه نبود و شب هم ماهیگیری از حوض با شکست مواجه شده بود، یکی از همین دو ماهی  داخل آکواریوم را به ایشان دادیم. از فردای آن روز ماهی باقی مانده در آکواریم به کلی منزوی شده بود. یک گوشه آرام درجا میزد و به اکراه برای غذا خوردن بروی آب میامد. حتما نبود دوستش باعث شده بود تا گوشه عزلت را انتخاب کند و شاید باید این ماهی را هم به همان دوست بدهم تا در کنار هم صحبت خود باقی بماند 

قبل از اینکه با دوستمان تماس بگیرم تا ترتیب جابجایی ماهی دوم را نیز بدهیم از وی تلفنی داشتیم. می گفت که ماهی وی کمی به طور غیر طبیعی آرام به نظر میاید وچون ممکن است که جابجایی باعث تغییر روحیه شده باشد، مایل است که ماهی را به ما برگرداند. کمی بعد ماهی سفر کرده مجددا داخل آکواریوم جا گرفت. از روزگار ماهی سفر کرده فقط روایتی شنیده بودم ولی احوال ماهی تنها شده در آکواریوم را شاهد بودم و وقتی که چندی طول نکشید که همه چیز به حالت اولیه برگشت، انگشت تعجب به دندان گرفتم و گفتم: "جل الخالق مگر ماهی ها هم عاشق می شوند؟" یاد سهراب سپهری افتادم، نمی دانم آیا هرگز او چنین صحنه ای را دیده بود یا نه

 قسمتی از شعر مسافر وی را برای این دو ماهی خواندم و آنها شاید به احترام شاعر یا شاید به دلیل درک واژه دریا در پناه برگ های مواج گیاهی در گوشه آکواریوم آرام به ندای من گوش فرادادند

...
"چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهایی.
چقدر هم تنها!
خیال می كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
دچار یعنی
         عاشق.
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهی كوچك ، دچار آبی دریای بیكران باشد.
چه فكر نازك غمناكی !
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
خوشا به حال گیاهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
نه ، وصل ممكن نیست،
همیشه فاصله ای هست .
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست"
...
All rights reserved

Thursday, 2 February 2012

Culture shots

Attended the Culture shots, Museums and Galleries week. I got to hold an old Roman silver coin in my hand. It  belonged to 2500 years ago and had picture of a goddess on my side and an owl, olive tree and a few Greek symbols on the other.  
Isn't that strange? An item is made and a few millenniums after the maker's death, the item still catches attention! I wonder if whoever who made the coin knew that centuries later people look at the coin and admire the craftsmanship.

P.S.  I love it when museums allow some of the less sensitive artefacts to be handled by visitors.

دیروز یک روز بهینه بود. می گویید چطور؟ چون قسمت زیادی از روز وقف شستن، خرد کردن، تفت دادن و در فریزر گذاشتن به هایی شد که روز قبلش خریده بودم. حالا به اندازۀ چند وعده خورش به آلو مواد اولیه داریم

  در عوض امروز یک روز فرهنگی بود. به نمایشگاهی با شرکت چند موزه و گالری رفتم. موزه منچستر بخشی از سکه های قدیمی را در معرض لمس گذاشته بود. یعنی چی؟ یعنی می توانستی به آنها دست بزنی و تا دلت می خواهد وراندازشان کنی. بهترین قسمت نمایشگاه هم همین بود. یک سکه نقره یونانی متعلق به 2500 سال پیش قشنگترین سکه ای بود که در دستم نگه داشتم. یک طرف آن نقش چهره خانمی {یکی از خدایان (باز قدیمی ها به مساوات معتقدتر بودند و درجه خدا بودن را فقط برای مردان نگداشتند!)} و طرف دیگر یک جغد (نشانه حکمت)، دوشاخه درخت زیتون و چند حرف یونانی بود. به کسانی که از این سکه به عنوان وجه رایج استفاده کردند فکر کردم. چه داستانهایی که آن سکه نمی توانست شاهدش بوده باشد. قبلا هم در موزه منچستر ظرفی را که متعلق به بیش از 4000 سال پیش و از مصر بود در دستانم نگه داشتم. ظرف کاسه ای بود که شبیه آن را در ایران دیده بودم. کاسه هایی که هنوز در برخی از نقاط برای ساییدن کشک از آنها استفاده می شود و داخل آن زبر و پر از گوشه های ریز و برامده ای است که کشک در اثر تماس با آنها ساییده میشود

 عجیب است. انسان شی را می سازد و قرن ها بعد از مردن و پوسیده شدن سازنده، خود شی هنوز زیباست، هنوز شگفتی می آفریند، به فکر وامیدارد و هنوز متحیر و سرگرم میکند

کاش این رویه موزه منچستر را موزه های دیگر نیز در پیش گیرند و برخی از میراث تمدن های قدیم که حساسیت کمتری دارند را از پشت شیشه ها بیرون آورده و در دسترس بگذارند. تا نظر شما چه باشد

© All rights reserved

Wednesday, 11 January 2012

کمی هم انصاف بد نیست

می دانم اصرار پدر بر تغذیه سالم  (و گهگاهی از عصاره سبزیجات تازه بهره بردن) بود یا آگاهی از کسانی که در فاصله ای نه چندان دور گرسنه سر بر بالین می گذارند، شاید هم ترکیبی از این دو، به هر حال خوردن را نه تنها  به عنوان لذت نمی شناختم بلکه گاهی از آن به عنوان یک غریزه منحوس ارضاء نشدنی و وظیفۀ ابدی انجام نشدنی گریزان هم بودم. فکر می کردم چطور میشد اگر دستگاهی اختراع میشد که  به راحتی روی معده سوار شده و با باز شدن آن مستقیما بشود غذا را در معده ریخت مثل کوره های تامین سوخت زغال سنگ در قطارهای بخاری. آنوقت دیگر نیازی به اتلاف وقت برای خوردن نبود و وقت نازنین را می شود به کارهای دیگر اختصاص داد

 حدود پانزدا سال پیش بود که اولین بار با "م" آشنا شدم. عشق بی اندازۀ او به غذا و آشپزی و تقریبا گذراندن بیشتر از اوقات فراغت در کنار یکدیگر همان و اثر کردن کمال همنشین در من همان. همزمان با آن هم بچه داری و پرداختن به تغذیه کودک باعث شد تا کم کم رابطه ای سالم تر با غذاها پیدا کنم. البته هنوز هم شادی بعضی از اطرافیان را در مقابل وجود بی اندازۀ خوردنی ها و آشامیدنی ها درک نمی کنم. دیگر تقریبا ایمان آوردم که با سفره های به قول معروف هفت رنگ مشکل دارم. در جهانی که کودکان  از شدت فقرغذایی در آغوش مادران گرسنه تر و پریشان تر از خودشان جان می بازند، آراستن بیش از اندازه و تهیه بی رویه غذا بر سفره ها و میزهای مجالس برای گروهی که ناخورده هم نیستند چه معنی دارد؟ شاید مد شدن رژیم غذایی بین گروهی از ایرانیان آنقدرها هم بد نباشد. البته اعتدال در هر کاری لازم است

می دانم که لحن این پست کمی به موعظه می ماند ولی انقدر دلم از بی انصافی گرفته که به خودسانسوری عقایدم در اینجا موفق
 نشدم

© All rights reserved